بهمن محصص یک جایی از مستند "فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد" می‌گوید: «الآن برای من، نقاشی کردن، یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن، برای راحت شدن!» الآن اما برای من تنها بودن یک چنین احتیاجی است.
هر روز پدر و مادرم مرا به دندان می‌کشند و می‌برند این‌جا و آن‌جا. دیدن آدم‌های حوصله‌سربرِ تکراری. باور کن کار به جایی رسیده که از صدای حرف‌زدن آدم‌ها تهوع می‌گیرم. از شنیدن این‌که فلان‌جا دعوتیم دچار شوک آنافیلاکسی می‌شوم. پدر و مادرم گمان می‌کنند توی خانه ماندن افسردگی‌ام را بدتر می‌کند نمی‌دانند که به قول رولان بارت درون‌بودگی، آرامش و انزوا احساس بدبختی‌ام را کاهش می‌دهد. فکر می‌کنم اگر تا چند روز دیگر به تنهایی و انزوایم برنگردم می‌میرم. همیشه همین است. تنهایی یک درد است و هزار درمان، تنها نبودن هزار درد و. درمان؟ نمی‌دانم. تا حالا نشده تنها نبودن به معنی واقعی کلمه را تجربه کنم، به جز چند باری که با تو حرف می‌زدم، که آن هم تعدادش از انگشتان دست بیشتر نبوده. شاید من همیشه تو را از خودم دریغ کرده‌ام. شاید تو همیشه خودت را از من دریغ کرده‌ای. فرقی نمی‌کند. وقتی نتیجه یک چیز است، دیگر چه اهمیتی دارد؟ اما این‌که تنها نباشم و احساس تنهایی کنم را به کرات تجربه کرده‌ام.
بگذریم. این حرف‌ها گفتن ندارد.

خاطرات سوگواری

* از خاطرات سوگواری، رولان بارت، ترجمه محمدحسین واقف


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kristi صدای نوشته های من صندوق قرض الحسنه الهادي عليه السلام عاشق آباد دانلود تحقیق باشگاه هواداران انیمیشن رمان دلنوشته های من