نشسته بودیم روی صندلی ته پارک، همان صندلی تنهای مشکی رنگ زیر آن چنار بلند. همان چناری که در فاصلهی یک و نیم متری از سطح زمین روی تنهاش یک حفرهی بزرگ داشت. همان حفرهای که به وقت باران گنجشکها تویش پناه میگرفتند. همان گنجشکهایی که همان لحظه داشتند جلوی پاهایمان به خاطر یک کرم خاکی با هم میجنگیدند و آنجا را گذاشته بودند روی سرشان و ما نمیدانستیم چطور بخندیم که صدای خندهمان نترساندشان. در همان روزی که هوایش مثل امروز ابری بود و سرد و مرطوب. فرقش با امروز این بود که شب قبلش تا صبح باران آمده بود و زمین خیس بود و خاک خیس بود و برگها خیس بودند و پرندهها خیس بودند و کرمهای خاکی خیس بودند و اصلا همه چیز خیس بود. بعد از مدتها میدیدمش. نشسته بودیم روی صندلی تنهای مشکی ته پارک و هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. یعنی من دعادعا میکردم که ای کاش چیزی نگوید. تا آن روز آنقدر دروغ تحویلم داده بود که ترجیح میدادم اصلا تا ابد کلمهای به زبان نیاورد. او تقریبا اولین مواجههی من بود با این حقیقت که گاهی دوستترینت و نزدیکترینت جوری غافلگیرت میکند که همهی غریبههای عالم نمیتوانند، با دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهایی که دور خودم کشیده بودم. بیرون از منطقهی امنی که برای خودم ساخته بودم. شده با کسی حرف بزنید و هیچ کدام از حرفهایش را باور نکنید؟ مهم نیست. نشسته بودیم روی صندلی تنهای ته پارک و من انگار تنها بودم. تنها نبودم و بودم. از همان تنهاییهایی که ح دوست داشت. ح همیشه میگفت وحشت دارد از تنها بودن و دوست دارد یکی اطرافش باشد، یکی که کار خودش را بکند و کاری به کار او نداشته باشد، اما باشد. میگفت مثل اینکه توی اتاقت تنها باشی و آن بیرون، درست پشت درِ بسته یک نفر، چند نفر باشند. کاری به کار تو نداشته باشند اما فقط باشند. تنهایی من هم آن روز یک چنین تنهاییای بود. برای من البته اینکه هیچ کس نباشد مطلوبتر است. یک وقتهایی فکر میکنم وضعیت ایدهآل برای من هم همان صفر کلوینی است که موموسیاهِ داستان احسان عبدی پور دوست داشت. دویست و هفتاد و سه درجه زیر صفر که دیگر هیچ جنبندهای توان زیستن نداشته باشد. و این دقیقا فوبیای ح بود. فوبیای سکوت، تنهایی، تاریکی، خفگی. میگفت حتا شبها هم با چراغ و رادیوی روشن میخوابد. میگفت تحمل آدمها را ندارد اما از سکوت هم میترسد. به گمانم اگر میشد آدمی خلق کرد که هر وقت دلت خواست روشن یا خاموشش کنی یا صدایش را کم و زیاد کنی میشد دقیقا همان که ح میخواست. آدمِ ایدهآلِ ح. اگر میشد آدمی خلق کرد که به وقت دروغ گفتن آلارم میزد یا مثلا یک چراغ قرمز پشت پرههای بینیاش چشمک میزد، میشد دقیقا همان که من میخواهم. آدمِ ایدهآلِ من. در این صورت هیچ وقت رفقای صمیمیمان دروغگو از آب در نمیآمدند.
هوای آن روز یک هوایی بود دقیقا شبیه هوای امروز. ابری. سرد. ساکت. و خیس. من تنهای ناتنها نشسته بودم روی صندلی سیاه ته پارک و هوای تازه و سرد و سبک را خوراک ریههایم میکردم و رفته بودم توی عالم خودم، توی دنیای ساختهی خودم، توی خیال. خیال فرداهای زیبای نیامده. آدمهای مهربان نیامده. خوشیهای جذاب نچشیده. من توی خیال رفته بودم یک جای دیگر، یک کشور دیگر، شده بودم یک آدم دیگر با یک چهرهی دیگر و هیچ گمان نمیکردم هفت هشت سال بعد، یک روزی که همان هوا و همان بوها و همان سکوت و همان سرما را دارد دقیقا پس فردای روزی است که دل کسی را میشکنم، همان تنها کسی که فهمید از یک جایی به بعد دیگر خندههام هیچ وقت شبیه آن خندههای سابق نشد. کسی که هیچ وقت دروغ نگفت. دقیقا پس فردای روزی که شدم جزئی از آن دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهای خودم.
* عنوان قسمتی از شعری اثر رضا براهنی است.
نشسته بودم پشت در مطب دندانپزشک، منتظر که نوبتم برسد. صدای آن دستگاه مخوف که احتمالا یک چیزی درونش میچرخد و دندان آدمها را میتراشد از پشت در شنیده میشد. سرم را گرم کرده بودم با روزها در راهِ مسکوب.
مسکوب در تاریخ بیست و چهار بهمن پنجاه و هفت نوشته:
«امروز از رادیو شنیدم بعضی از کسانی که این روزها اسلحه به دستشان افتاده، با آنها در اطراف شهر پرنده شکار میکنند. آن هم در این آستانه بهار و نزدیک تخمگذاری. فکر کردم که این سلاحها برای شکستن دیوارهی قفس و به پرواز درآوردن آزادی است نه سوزاندن بال پرندههای آزاد.»
و من تمام مدتی که با دهان باز زیر دستان دندانپزشک خوابیده بودم و به خاطر شیب تخت دندانپزشکی که برعکس بود خون توی سرم جمع شده بود و آن چیز چرخانِ تراشنده پوسیدگیهای دندان بینوایم را میتراشید، به این یک پاراگراف فکر میکردم. به اینکه آخر فردای انقلاب؟ به اینکه آخر بگذارید مثلا یک هفته بگذرد بعد شروع کنید به باقی نگذاشتن تپهی نریده. به اینکه احتمالا آن پرندههای بیدفاع در فاصلهی تیر خوردن و سقوط از اوجِ آسمان به حضیضِ زمین، داشتند پیش خودشان فکر میکردند که: یعنی همهی اون زمزمهها، زندگیا، عشقا. همه دروغ بود؟! به اینکه آخر. بگذریم. بگذارید افکارم بماند برای خودم.
حالا خوابیدهام روی تخت خواب خودم با یک شیب مطلوب و دمای مطلوب و تاریکی مطلوب و یک درد مبهم نامطلوب در سمت راست صورتم و سعی میکنم به هیچ چیز فکر نکنم. نه به دندانم، نه به مسکوب، نه به پرندههای آزاد، نه به تپههای نریده، نه به او و نه به هیچ کس و هیچ چیز دیگری.
عادت داشت مدام برود قبرستان. چند ماهی یکبار، ماهی یکبار، این اواخر هفتهای یکبار میرفت قبرستان. رفیق از دنیا رفتهای داشتیم که غم از دست دادنش برای او هیچ جوره فروکش نمیکرد. میگویند سوگ از دست دادن یک عزیز اگر بیشتر از شش ماه طول بکشد یعنی باید بروی یک فکری به حال خودت بکنی. بروی پی دوا و درمان. دوا و درمانش این بود که مدام برود قبرستان. سرش را میانداخت پایین و آرام آرام طوری که پا روی سنگ قبر عزیز کسی نگذارد راه میافتاد سمت قبر رفیقش. اسمها را زمزمه میکرد. تاریخها را مرور میکرد. شعرها را میخواند. مادرم میگوید خواندن نوشتههای روی سنگ قبرها حافظه را کم میکند. شاید تنها کسی که دوست داشتم کمی فراموشی بگیرد او بود. به امید اینکه لااقل کمی از آن یادها و خاطرهها و گریهها و خندهها و زندگیها از یادش برود. به امید اینکه کمی آرام بگیرد. میرفت مینشست کنار سنگ قبر رفیقش و حرف میزد با او از هر آنچه که ته دلش مانده بود. من حرف زدن با مردهها را تجربه نکردهام. من حتا درد دل کردن با زندهها را هم درست و درمان بلد نیستم اما او بلد بود. خوب هم بلد بود. خیلی خوب. این اواخر با یک حسین نامی دوست شده بود که قبرکن بود توی همان قبرستان. از همین حسین یاد گرفته بود که برود توی قبرهای خالی و به پهلوی راست بخوابد و به قول خودش تمرکز کند. میگفت که حسین گفته هر وقت دلش میگیرد از دنیا و آدمها میرود توی یکی از همان قبرهای خالی میخوابد. گفته بود که حسش آن زمان حس نوزادی است که به زهدان مادرش باز میگردد. حس او چه بود آن زمان که میخوابید روی آن خاکها و میان آن غبار و سکوت قبرستان؟ نمیدانم. اهل حرف زدن نبود. بعد از آن تصادف لعنتی کمحرفتر هم شده بود. میگویم بود به خاطر اینکه خیلی وقت است که دیگر خبری از او ندارم. یک روز سوار یکی از همین طیارهها شد که عادتشان بردن رفقای آدمها به آن سر دنیا و دیگر برنگرداندنشان است و رفت. رفت یک جایی آن طرف اقیانوس آرام. و آرام گرفت؟ نمیدانم. کاش آرام گرفته باشد. نمیدانم بالاخره این عادت قبرستان رفتن از سرش افتاده یا نه. نمیدانم آن حوالی قبرستانها و سنگ قبرها و اسمها و تاریخها و شعرها و قبرکنها چگونهاند. فقط میدانم یک سنگ قبری بود این سر دنیا که براش سنگ صبور بود و آن حوالی حتا شبیهاش را هم دیگر پیدا نمیکند. و خوب چه بهتر. شاید نوشتههای روی سنگ قبرها اثر کرده باشند و او هم کمی از نعمت فراموشی بهرهمند شده باشد. کاش آرام گرفته باشد.
میدانید یک نقاش کی میفهمد که نقاشیاش تمام شده؟ دقیقا در همان لحظهای که همه چیز به نظرش تمام شده و بینقص میآید. همان لحظهای که دیگر نمیتواند چیزی از خود به نقاشی اضافه کند. همان لحظهای که میبیند هر تغییر و دست بردنی در نقاشی فقط کار را خرابتر میکند. در عالم نقاشی اما یک لحظههایی هم هست که میدانی کار تمام نشده، میدانی یک جای کارت میلنگد اما باز هم نمیتوانی چیزی از خود به نقاشیات اضافه کنی. نمیدانی مشکل از کجاست. نمیدانی کدام قسمت، کدام رنگ را کم دارد یا چطور حرکت قلممویی را میطلبد. استادم همیشه میگفت: تا زمانی که توی یک نقاشی به بیچارگی نرسی اون کار درنمیاد.
زندگی من اگر یک تابلوی نقاشی باشد این نقطهای که در آن ایستادهام دقیقا همان نقطهی بیچارگی است. همان نقطهای که مثل خر توی گل گیر میکنی. فرقش این است که من گمان میکنم میدانم مشکل از کجاست اما نمیتوانم این گیاه مشکل را از ریشه بکنم و بیندازم توی سطل آشغال یا پشت دیوار یا توی قبرستان یا هر جای دیگری. شدهام مثل بومرنگی که به هر طرف پرتابش کنی درست برمیگردد به همان نقطهی اول.
سریال بریکینگ بد را دیدهاید؟ داشتم فکر میکردم اگر من به جای والتر وایت بودم و به من میگفتند که سرطان داری و چند ماه دیگر بیشتر زنده نیستی چکار میکردم. میدانید اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود؟ فکرم این نبود که آن گیاه مشکل را از ریشه بکنم و الخ. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خودم را توی دل آن گیاه غرق کنم، بروم تا تهش و این تابلوی نقاشی را بالاخره تمام کنم. که آن کاری که حالا فکر میکنم اشکال دارد و درست نیست را تا آخر انجام دهم. عجیب نیست؟ کاری که حالا فکر میکنم اشتباه است اولین کاری است که اگر بفهمم چند ماه دیگر خواهم مرد انجام میدهم.
اصلا همهی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همهی بدبختیام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگرانها شدم.
_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربهشان نکردی خیلی راحت میتوانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزهاش را چشیدی. نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزهها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که متآمفتامین به آدم میدهد، مثل آن بیوزنی و سرگیجهی بعد از رقص سماع، مثل لذت ارگاسم، مثل عشق. بعضی چیزها هستند که در نبودشان آدم نمیتواند به خودش بفهماند که دیگر نیست. نمیتواند خودش را راضی کند که حالا بدون آن زندگی کن. بدبختی آنجاست که این یکی مثل آنهای دیگر نیست که وقتی تمام شد بروی پول بدهی چند پیک دیگر بزنی، یا چند گرم دیگر دود کنی، یا چند کتاب دیگر بخوانی و._
خب من دلم میخواهد حیف شوم. دلم میخواهد آدم بزرگی نشوم. به جایی نرسم. دلم میخواهد توی زندگیام هیچ غلطی نکنم. اصلا دلم میخواهد هیچ گهی نشوم. تهش که چی؟ حرفم چسنالهی پوچی و شکسته نفسی و من ناامیدم و الخ نیست. حرفم این است که من هم آدمم و میتوانم انتخاب کنم. و میتوانم از این زندگی و این دنیا و این آدمها هیچ نخواهم. میتوانم به میل خودم زندگی کنم. نمیتوانم؟ میتوانم یک شب تا صبحم را مچاله شده کف حمام بگذرانم. میتوانم بروم یک جایی و آنقدر مست کنم که دیگر یادم نیاید کی هستم و چی هستم و کجا هستم. میتوانم بزنم به یک جادهای و دیگر هیچ وقت برنگردم. حرفم این است که همه مجبور نیستند شبیه هم باشند. همه مجبور نیستند از یک قانون نانوشتهی همگانی پیروی کنند. همه دلشان نگران و دلسوز نمیخواهد. گاهی آدم دوست دارد دیگران رهایش کنند به حال خودش.
پ ن: یک نفر در نظرات پست قبلیام نوشته: «تو رو خدا اینقدر آبکی ننویس.» چرا نباید آبکی بنویسم؟ چرا باید فکر کنم به اینکه آبکی بنویسم یا ننویسم؟ اصلا تعریف آبکی نوشتن چیست؟ من اینجا را ساختهام و از همهجای دیگر پناه آوردهام به اینجا که فقط بنویسم. اینجا تنها جای امنی است که برایم مانده، ولی گویا اینجا هم مثل هر جای دیگری کسانی هستند که گمان میکنند دنیا همیشه باید به کام آنها و به سلیقهی آنها باشد. گمان میکنند کسی مثل من که تنها نشسته گوشهی خانهاش و از زور بیکسیِ خودخواسته یک چیزهایی را مینویسد که فقط بنویسد و کمی ذهن شلوغش را آرام کند هم باید به میل دیگران بنویسد. کیاند این دیگران؟ ببخشید ولی اگر نظر من را میخواهید، گور پدر این دیگران. من کسی را مجبور نکردهام که مزخرفاتم را بخواند. من از همان روز اول نوشته بودم که مخاطب نمیخواهم.
زمانی یک نفر در پیامی خصوصی برایم نوشته بود: مزخرف ننویس وبلاگ بنویس. گمان نمیکنم وبلاگ نویسی منافاتی با مزخرف نویسی داشته باشد. اگر هم دارد اجازه بدهید یک نفر میان این میلیونها نفر مزخرف بنویسد. گاهی اجازه بدهید کسی خلاف سلیقهتان عمل کند. تنها کاری که میتوانید بکنید این است که نخوانید.
اگر ساعت نه شب است و من همهی چراغها را خاموش کردهام و خزیدهام زیر دو تا پتو و زانوهایم را توی شکمم جمع کردهام و در تاریکی اینها را مینویسم، اگر هر آن ممکن است ناگهان بزنم زیر گریه و هیچ جوره آرام نشوم و تهش مجبور شوم قرص خواب یا آرامبخشی بخورم و آرام آرام بدون اینکه درست متوجه شوم چه اتفاقی دارد میافتد ناگهان از همه چیز تهی شوم و به خواب بروم، اگر دیروز با یکی از بچهها بگومگو کردم و حرفهایی زدم و کمی تند رفتم و ناراحتش کردم _هرچند حقش بود و بالاخره یکی باید آن حرفها را میزد اما با این وجود اگر در حالت عادی بودم آن حرفها را نمیزدم_، اگر دلتنگی بیشتر از همیشه آزارم میدهد، اگر امروز که آقای اسنپ نمیدانم چرا طولانیترین مسیرهای ممکن را برای رساندنم به خانه انتخاب میکرد و لقمه را دور دهانش میچرخاند، دلم میخواست سرش را از تنش جدا کنم، اگر دستهایم کمی میلرزیدند، اگر رنگم پریده و زیر چشمهام گود افتاده، اگر بیاشتها شدهام، اگر تمام دیروز و امروز را توی تخت بودهام و سریال دیدهام فقط، اگر صبحها که از خواب بیدار میشوم دلم نمیخواهد از خانه بیرون بروم و اصلا دلم نمیخواهد هیچ کاری بکنم و فقط میخواهم رها شوم به حال خودم، اگر همین الان اشکی از گوشهی چشمم بالشم را خیس کرد و اگر و اگر و اگر و هزار اگر دیگری که چهار پنج روز و گاهی اوقات حتا یک هفته از ماهم را درگیر میکنند فقط به یک دلیل است: PMS
علتش افت هورمونها در پایان سیکل ماهانه است. ده روز تا یک هفته قبل از اتفاق میافتد که در بعضی افراد شدیدتر و در بعضی خفیفتر است. PMS من یکی را که واقعا فلج میکند. چند روز از ماهم را درگیر میکند. باعث میشود چند روز بیدلیل، بدون اینکه اتفاق خاص و بزرگی افتاده باشد افسرده شوم. بدون آنکه روی آنچه بر سرم میآید کنترلی داشته باشم. گاهی اوقات بدون اینکه حواسم به روزها باشد دچار این علائم میشوم و وقتی از خودم میپرسم چه مرگته؟ ناگهان به خودم میآیم و نگاهی به تقویمم میاندازم و میبینم که بله! بفرما! هورمونهای عزیز دوباره خیال جولان دادن به سرشان زده. خلاصه وضعیت مسخره و حتا خندهداری است.
بیست و پنج سالهی دلداری دهنده به بیست و یک سالههای شکست عشقی خورده. اسم سرخپوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدمهای چهل پنجاه ساله که وقتی کوچکتری را گیر میآورند خیال نصیحت کردن به سرشان میزند. به گمانم خودشان را میگذارند جای کوچکترِ مذکور و خیال میکنند اگر در سن و سال او بودند چکار میکردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم. ولش کنید!
پسرک از چند وقت پیش اصرار داشت با من حرف بزند. حالا نه که مثلا من خیلی فرد بخصوصی باشم، انگار بعضی چیزها روی پیشانی آدم نوشته شده باشد. روی پیشانی من هم یحتمل با قلمی نامرئی نوشته شده: هی! بیایید با من درددل کنید. یا بیایید اسرارتان را با من درمیان بگذارید یا بیایید از خصوصیترین مسائلتان با من حرف بزنید، من دوست دارم. این یکی آمده بود از شکست عشقی _به قول خودش_ حرف بزند. همان کلیشهی معروف و همیشگی. معشوق و محبوبی که بعد از چند سال عاشق را رها میکند و میرود و انگار نه انگار روزهایی، خاطرههایی، گذشتهای در کار بوده. حرفهاش که تمام شد پرسیدم: تموم شد؟ گفت آره. گفتم: خب! گفت ینی میخواین برین؟ گفتم: چی میخوای بشنوی ازم؟ گفت تو رو خدا یه چیزی بگو که آرومم کنه. یک چیزهایی گفتم که احتمالا هرکس دیگری هم بود میگفت، شاید هم نه، اما قسمت جالب حرفهام برای خودم جملهی آخری بود که گفتم. جملهای که خودم هیچ وقت نتوانستم به آن عمل کنم. مثل پدر و مادری که رؤیاهای محقق نشدهشان را توی فرزندانشان جستجو میکنند. مثل پدر و مادری که خودشان توی زندگی هیچ دستاوردی نداشتهاند اما توقع دارند فرزندشان بیل گیتسی کسی بشود. گفتم: «اگه میدونی امیدی به برگشتنش هست براش بجنگ، تلاش کن. ولی اگه میبینی امیدی نیست بذار کلا از زندگیت بره بیرون. کلا. بذار هیچ اثری ازش نمونه. بذار "تموم" بشه.» باور کنید آن تموم را هم گذاشتم توی کوتیشن مارک که تأکید بیشتری روی ومِ "تمام کردن" داشته باشم. و دقیقا در همان لحظه صدایی درونم گفت: تو اگه بیل زنی. . میخواستم مثل معتادی که دیگری را از مسیری که اگر پایش را در آن بگذارد چیزی جز بدبختی و فلاکت و نکبت برایش نخواهد داشت برحذر میدارد، برایش بگویم اگر تمام کردن بلد نباشی یا اگر بلد باشی و نخواهی یا نتوانی که تمام کنی میشوی یک معلق ماندهی میان هوا و زمین که نه جاذبهای به زمینش میکشد و کارش را تمام میکند و نه قدرتی از بالا دستش را میگیرد و به سمت خود میکشد. میشوی یک بلاتکلیف واقعی. میشوی یک بیست و پنج سالهی دلداری دهنده به بیست و یک سالههای شکست عشقی خورده.
مثل سربازی که تن زخمیاش را کشان کشان به پناهگاه میرساند خودم را به خانه رساندم، کلید را به زحمت توی قفل چرخاندم و در را باز کردم، از یک تاریکی به تاریکی دیگر. به تاریکیِ خوب. تاریکی خوبِ خودساخته. بعد فکر کردم توی این جهان هیچ جایی را بیشتر از خانهی خودم دوست ندارم. از اینکه پدر و مادر تصمیم گرفتند خانهی پدربزرگ بمانند خوشحال بودم و این تنها چیزی بود که از آن خوشحال بودم. آن کفشهای مشکی پاشنه بلند لعنتی را از پاهایم کندم و کف پاهایم را گذاشتم روی سرامیکهای سرد خانه. هنوز رادیاتور را روشن نکردهام. تو گویی مجبورم توی سرما سر کنم. دیروز مادر از سردی خانه شاکی بود میگفت خانه باید گرم باشد. سرد. سرد مثل خودم. مثل زندگی و روزگارم. چراغی روشن نکردم. آمدم تا اتاق خواب. روسریام را از سرم انداختم، لعنت به لباسهای مجلسی، لعنت به جورابهای شیشهای، لعنت به سینهبندهایی که مثل طناب دار دور گردن، نفست را بند میآورند. تن کوفتهام را انداختم روی تخت. دلم میخواست فریاد بکشم و گریه کنم و کمی خود سرریزم را خالی کنم اما جانش را نداشتم. گفته بودم یک دعوای بزرگ در راه است. همه با من. بر سر اینکه دارم چکار میکنم با زندگی ام. بر سر اینکه اصلا چه برنامهای دارم. بر سر اینکه تا کی میخواهم از آدمها بهانههای کوچک و بزرگ بگیرم و هیچ کس را راه ندهم توی زندگیام. بر سر اینکه تا کی میخواهم از آدمها فرار کنم و نصیحت نصیحت نصیحت. نصیحت آدمهایی که گمان میکنند صلاح زندگیات را بهتر از تو میدانند. زانوهایم را جمع کردم و خیره به سفیدی بوم روبهرو که قرار است بعدها یک دریای عصبانی مواج شود به این فکر کردم که تا کی توان جنگیدن دارم؟ تا کی میتوانم از آدمها فرار کنم و ردشان کنم؟ واقعا تا کی میتوانم بجنگم؟ منی که همین حالا هم دیگری جانی برای جنگیدن توی وجودم نمانده. اصلا برای چه باید بجنگم؟ چرا نمیگذارند همین زندگی ساده و خالیام را ادامه بدهم؟ یاد نگاهها افتادم. یاد نگاه منتظر او. نگاه به قول خودش ده سال منتظر. نگاه پر از توقع مادرم. نگاه سرسخت و جدی پدرم. نگاه پرسشگر برادرم. نگاههای دلسوز و خالی دیگران. همه همچون دهانهی تفنگهای شکاری به سمت من. منِ هرلحظه در شرف شکستن. یاد تو افتادم. یاد دستهایت. یاد نگاه هرگز ندیدهات. خیالم راحت بود که به اندازهی کافی گفته بودم دوستت دارم. خیره به سفیدی بوم با چشمان خیس. دو تا زولپیدم خوردم. چشمانم سنگین شد. دستها و پاهام بیحس شدند. مغزم کرخت شد. بعد دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. قرصها، صادقترین رفقای همیشه.
نیمه شبها خسته از آلودگیها و صداها و آدمها و انتظارات و حرفها و معاشرتها و دویدنها و کارهای روزمره، میآیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته میچرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپهی شکلاتی رنگ لم دادهای را باز میکنم و میخزم توی آغوشت، مچاله میشوم بین بازوهات، گاهی سر میگذارم روی زانوهات، گاهی دست میگذارم توی دستهات و شروع میکنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمهای، گاهی با یک کلمه، گاهی با چند جملهی ناتمام بیسر و ته، گاهی با تعریف کردن تمام ماجرا. و همین که بدانم هستی، میشنوی، میبینی برایم کافی است. یعنی بیشتر اوقات کافی بوده. همین که سرم را بگذارم روی شانهات و آرام شوم و به خواب بروم و صبح که بیدار میشوم مثل همیشه نفهمم چطور سر از خانهی خودم و اتاق خودم و تخت خودم درآوردهام و تو نیستی دیگر.
من زندهام به همین نیمه شبها. به همین گفتنها و نگفتنها. به همین اتاق تاریک خیالی. به همین آغوش سرد خیالی. به همین دستهای خیالی. به تو. من زندهام به تو.
و هیچ کس از هیچ کدام اینها خبر ندارد.
این هفته به اندازهی یک ماه کار کردهام. همهی چشم امیدم به جمعههاست و برعکس این هفته جمعه را هم کشیکم. به گمانم قرار است خستگیها را همراه خود از یک هفته به هفتهی بعد بکشانم. داشتم فکر میکردم هفتهی دیگر مرخصی بگیرم و چند روزی را بمانم توی خانه. همه مرخصی میگیرند که بروند یک جایی من میخواهم مرخصی بگیرم که جایی نروم. من آدم زیاد کار کردن نیستم. نه توان جسمیاش را دارم و نه روحم میکشد این همه زیاد کار کنم. وقتهایی که مجبور میشوم زیاد حرف بزنم، با آدمهای زیادی معاشرت کنم، آدمهای زیادی را ببینم، حواسم به هزار چیز کوچک و بزرگ و مهم و بیاهمیت باشد، وقتهایی که ساعات زیادی را بیرون از خانهام میگذرانم، چند ساعتی که میگذرد حس میکنم مغزم فلج شده، حواس پرت میشوم، زبانم کار نمیکند فقط دلم میخواهد فرار کنم، فرار کنم به جایی که نه کسی باشد و نه صدایی بیاید. این همه کار کردن اما برای من یک مزیت هم داشته. وقتهایی که سرم خیلی شلوغ است به تو فکر نمیکنم. خوب است که سرم را به کار گرم کنم و آنقدر کار کنم که شب به وقت خواب نای فکر کردن به تو را نداشته باشم. که وقتی چشمهام را روی هم گذاشتم و پرندهی خیالم پر کشید بیاید سمت آن اتاق تاریک و تو و تنهاییمان از فرط خستگی در هوا سقوط کند و بیفتد توی تخت، کنار خودم و خوابش ببرد. که مثلا دیگر فکر نکنم به اینکه چند روز شده که با تو حرف نزدهام، چند روز شده صدایت را نشنیدهام، چند روز شده کلمهای برایم ننوشته، چند روز شده از آخرین باری که آن فعل همیشگی را برایم نوشتی، چند روز شده از آخرین دوستت دارمی که گفتهام و تو نشنیده گرفتهای. خوبی زیاد کار کردن این است که تو هر دقیقه، هر لحظه دیگر جلوی چشمهای بیارادهام نیستی. خوبی زیاد کار کردن این است که دیگر به شبی فکر نمیکنم که نشسته بودم نیم متری آدمی که میتوانست من را از همهی اینها نجات بدهد و تکان بزرگی به زندگیام بدهد و حاضر بود برایم هر کاری بکند اما درست همان لحظه صدای تو پیچیده بود توی سرم که برایم میخواندی: و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمیست هنگامی که به جنگ تقدیر میشتابد و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن. صدایی که انگار متعلق به هزار سال پیش بود. اگر یک نمودار رسم کنیم، میزان کار کردن من رابطهی عکس دارد با میزان فکر کردنم به تو. همچنان که کار کردنم بیشتر میشود آن خط فکر کردنم به تو با یک انحنا نزول میکند و به صفر نزدیک میشود. گیرم هیچ وقت به صفر نرسد، همین که نزدیک میشود برای من جای امیدواری دارد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پدر و مادرم ده روزی کنارم ماندهاند و فردا برمیگردند شیراز. شنبه ظهر که برگردم خانه دوباره همان تنهای همیشهام. میدانی من چرا خیلی کم میروم شیراز؟ یا چرا خیلی دوست ندارم کسی بیاید اینجا؟ همهاش به خاطر همان فردای کذایی است. همان فردایی که دوباره تنها میشوم و بعد از چند روز ترکِ عادت، مرضِ تنهایی میآید سراغم. کسی که نباشد خیالم راحت است که کسی نیست. اما وقتی کسی بیاید و کمی بماند و بعد برود یادم میآید که کسانی هستند و میتوانستند باشند و حالا به هر دلیلی نیستند. همین تحملِ نبود آدمها را سختتر میکند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مریم داشت نصیحتم میکرد که کمی به خودم برسم میگفت میداند که تنهایی اشتهای آدم را کور میکند و الخ اما این زندگی تو است و شرایط زندگیات همین است که میبینی، باید با آن کنار بیایی. من داشتم فکر میکردم اگر تو کنارم بودی چقدر شرایط فرق میکرد و زندگی من همینی نبود که حالا هست. دارم مزخرف مینویسم. مریم راست میگفت. زندگی من همین است. باید با آن کنار بیایم.
کاش از شنبه، از همین شنبهای که وقتی بعد از سی و شش ساعت کلید میاندازم و میآیم توی خانهای که هیچ کس در آن منتظرم نیست، هیچ کس برایم غذایی نپخته، هیچ صدایی ملکولهای هوایش را جابجا نمیکند، خانهای که در جامسواکیاش تنها یک مسواک است، کاش از همین شنبه شروع کنم به مثل آدم زندگی کردن. ورزش کنم. غذای درست بخورم. به قول مریم به خودم برسم. درس بخوانم. کارهای پایاننامهام را انجام بدهم و آن پرسشنامههای لعنتی را پر کنم و. به تو هم کمتر فکر کنم. اصلا کاش کلا کمتر فکر کنم.
ویرجینیا وولف یک جایی از خاطرات روزانهاش نوشته بود: «احساساتم مثل همیشه مخلوطی از چند احساس است.» حال من هم همین است. اندوه، ناامیدی، ترس، خشم، نفرت به علاوهی مقادیر معتنابهی خستگی و کلافگی و بیحوصلگی و بلاتکلیفی. تهش اینکه حالم خوش نیست. حال کی خوش است؟ یک لحظه خواستم بنویسم حال آنهایی که ما را به این روز انداختند اما فکرش را که میکنم حال آنها هم خوش نیست. یک مشت در گل ماندهی بلاتکلیف و کلافهایم همهمان که دیگر نمیدانیم کار درست چیست؟
یک علامت تعجب کنار علامت وایفای موبایلم هست که این سالها به ندرت دیدهامش اما الان چهل و هشت ساعت است که گوشی موبایلم در تعجب وضع اینترنت به سر میبرد همانطور که ما این روزها در تعجب وضع همه چیز. واقعا نمیدانم چکار باید کرد. نه اقتصاد میدانم و نه ت و نه حتا جامعهشناسی که بفهمم چه برسرمان آمده و حالا تکلیفمان چیست؟ ولی یک چیزهایی را میدانم. مثلا میدانم با آن سی هشت گلولهی ساچمهای کوچک که در جریان این اتفاقات فرو رفته بود توی تن نوجوان شانزده سالهای که وسط اعتراضات بنزین سه هزار تومانی بود یا با آن نود و چهار گلولهی ساچمهای که توی گرافی چست آن آقای بیست و چند ساله شمردیم و با گلولههای ساچمهای دیگری که توی تن آدمهای دیگر از این روزها یادگار میماند هیچ کاری نمیشود کرد. آنهایی که مردند اسمشان و لقبشان "مردم" بود یا هرکی و هرچی را هیچ جوره نمیشود زنده کرد. اعتمادِ مدتها از بین رفتهی ما به قدرتمندان حاضر هم دیگر هیچ جوره نمیشود که برگردد. مثل امیدی که داشتیم و کثافت زده شد به آن و دیگر هیچ جوره گندش پاک نمیشود.
راستش رسیدهام به جایی که بگویم کاش همه چیز بد بود و خیلی بد بود و خیلی خیلی بد بود اما ثبات داشت. کاش یک بدِ باثبات داشتیم. اینکه اوضاع بد باشد و هر روز یک اتفاق و ماجرای جدید و هر روز یک دغدغهی دیگر و یک شرایط تازهتر و یک محدودیت بیشتر آدم را از پا در میآورد. همین که معلوم نیست یک روز دیگر یا یک ماه دیگر یا یک سال دیگر چه چیزی در انتظارمان است.
پ ن: ساعتی قبل از قطعی اینترنت برایش از خوابم نوشته بودم. خواب دیدم دارم سیگار میکشم. مزهی هیچ میداد، و گرم بود. برایم نوشت: «من خواب میبینم همهجا سرده و همه چیز یخ زده.» و واقعا هم همه جا سرد است و همه چیز یخ زده. مجال ندادند که برایش بنویسم که آتش و تبش و گرمی هوات منم. گیرم که خودم هم یخ زدهام. دلم براش، برای کلمههاش تنگ شده. انگار تک تکمان را انداختهاند توی اتاقکهای بسته و تاریکِ بیخبری و رهایمان کردهاند. بیخبریای که اینبار خوش خبری نیست، خودِ مرگ است.
همچنان دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. ظلمت مرا فرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای سبک و نامحسوس، بلکه در لجن سفت، در قیر حرکت میدهم، از هر تکانی نیرویم ته میکشد، چنان خسته میشوم که ارادهام را از دست میدهم، خسته از همه چیز. صبحها دلم نمیخواهد از خواب بیدار شوم، توانایی روبرو شدن با زندگی را ندارم؛ سادهترین بروزات و جلوههای زندگی، دیدنِ روز، زدن آب به صورت یا خوردن یک لیوان شیر! به زحمت چیز میخوانم، چشمم روی خطوط، مثل آدم چلاق در سنگلاخ حرکت میکند. حتی موسیقی هم دردی دوا نمیکند. نتها و صداها مثل سنگریزههایی که به دیوارهای فی بخورند، جذب نشده کمانه میکنند و برمیگردند. حتی باخ و بتهوون هم بیهوده است، میشنوم اما مثل سروصدایی از دیگران برای دیگران. همچنان در اعماق خودم فروماندهام، غوطه میخورم و دست و پا میزنم اما نمیتوانم سرم را بیرون بیاورم و سینهام را از هوای سلامتبخش پر کنم. خیلی تقلا میکنم اما شاید تقصیر من نباشد. هوا مسموم است، از ظلم سیاه و غلیظ است؛ دوده، قیر و چیزی از این قبیل است. خودکامی، جهل و تعصب بیداد میکند. چه تاخت و تازی میکنند!
تنها ماندهام. غلافم چنان سخت و محکم شده که نمیتوانم بشکافمش و بیرون بیایم، مثل یک حون بیاراده در جلدی بسته. چیزی مثل بیمیلی، خفیفتر و آسانگیرتر از بیزاری اما تنبلتر و ماندگارتر در گلویم رسوب کرده است که نمیگذارد چیزهای بیرون از من در من راه یابند، دائم آنها را پس میزند، بی آنکه بخواهم گرفتار نوعی تهوع پنهان و پایدار هستم که نه تنها اشتیاق را در من میکشد بلکه اراده را هم زایل میکند. دلم نمیخواهد اما متأسفانه اینجوری است. از سیلی روزگار، از حوادث ناگوار و پیاپی گیج و منگم. هنوز حواسم را به دست نیاورده و به هوش نیامدهام. برق از چشمم پریده است. نمیتوانم خودم را جمع و جور کنم. اما خواهم کرد. آخرش که چی. مگر میشود اینطور ادامه داد.
شاهرخ مسکوب نوشته در ۵۸/۶/۱۷ اما گویی که حال این روزهای من
| روزها در راه _ جلد اول، صفحهی ۱۰۵ - ۱۰۶ |
از دیشب یکسره باران میبارد، هوا سرد و مه آلود است و بوی باران و هیزم سوخته میدهد. همان بویی که خیلی دوست دارم. صبح که از خانه بیرون میرفتم قطرههای ریز باران آرام روی صورتم مینشست. حالم هنوز خوش نیست. سرم به شدت درد میکند. تا الان سه تا مسکن قوی خوردهام که افاقه نکرده. سردردم عصبی است. همیشه با یک مسکن ساده خوب میشد اما اینبار نمیدانم چکار کنم. هفتهی بعد را مرخصی گرفتهام که بروم سفر. برای فردا بلیط گرفتهام. کنار خانواده بودن بهتر از این خلأ تنهایی و بیخبری است. تنهایی و بیاینترنتی و خستگی امانم را بریده. توان کار کردن، درس خواندن یا حتا کتاب خواندن را ندارم. به شدت به این یک هفته احتیاج دارم. یک فکرهایی مدام توی سرم میچرخد که حالم را بدتر میکند. خوابهای بیسروتهام دوباره برگشتهاند. بعد از ظهر خواب مجسمههای ترسناک متحرک میدیدم! و یک عالمه چیزهای عجیب دیگری که یادم نمیآید. شاید سردردم به خاطر همین است که خواب درست و درمان ندارم. خسته و کلافهام. نای چمدان بستن ندارم.
خواب دیدم داریم میرویم کنسرت استاد شجریان. من و تو. تمام لب ساحل را روبه دریا صندلی چیده بودند. انگار رفته بودیم کنسرت دریا. انگار شجریان دریا بود. انگار اینجا دریا داشت. عجیبتر اینکه هرچه راه میرفتیم به صندلیمان نمیرسیدیم.
من که به شروع کنسرت نرسیده از خواب پریدم اما تو خیال کن یک سن درست کرده باشند درست وسط دریا رو به ساحل. خیال کن شجریان باشد با ارکستر سمفونیک مثلا. خیال کن شجریان جان عشاق بخواند برایمان با صدایی رساتر و قویتر از همیشه. خیال کن صدای شجریان بپیچد میان صدای امواج. خیال کن بوی دریا بپیچد میان بوی محبوبههای شب. خیال است دیگر، تو فقط خیال کن. خواب من شب بود، تو اما خیال کن روز. اصلا خیال کن وقت غروب. بیا فقط خیال کنیم و رویا بسازیم حالا که چارهای جز خیال برایمان نگذاشتهاند.
به این عکس نگاه کنید. به نگاه آدمها. نگاه بیتفاوت، نگاه غرق در افکار سادهی خود، نگاه منتظر، نگاه خالی آدمها، کراواتها، یونیفورمها و کت و شلوارها، موهای چرب و آبشانه شده. عکس بوی سیگار میدهد، بوی افکار پریشان و ناامیدی مصدق، بوی خستگی. هانس شنیر میتوانست بوها را از پشت تلفن تشخیص دهد، گیریم من هم بتوانم بوی فضای توی عکسها را بفهمم! به مصدق نگاه کنید. به آن سرِ بلندش که گذاشته روی دستهای بیرمقش نگاه کنید. به دستهاش نگاه کنید. به آدمی که انتخاب کرد برای منافع جمعی از خودش بگذرد. ولی در این عکس بوی خستگی میدهد. خستگی آدمی که شاید آن لحظه با خودش فکر میکرده ای کاش رفته بودم پی خودم و زندگی خودم و رها میکردم این مردم بیوفاتر از مردم کوفه را. راستش را اما اگر بخواهید این عکس فقط یک بو میدهد: بوی تنهایی.
تهش همین است. اینجا ته هر تلاشی برای بهبود اوضاع، ته هر سگ دو زدنی برای ایجاد یک تفاوت همین است. تنهایی. هر آن میتوانند ارتباطمان با همهی جهان را ازمان بگیرند. هر لحظه که اراده کنند میتوانند تنها دلخوشیهایمان را نابود کنند. هر وقت که بخواهند میتوانند کورسوی امیدمان را به تاریکی مطلق بدل کنند. لعنت به آن جور ارتباط. گور پدر این چنین دلخوشیها. خاموش شود آن نور امیدی که به هیچی بند نیست. حالم به هم میخورد از این زندگی و آرامشی که هیچ تضمینی به بقایش نیست.
ایراد کارمان کجاست؟ بیغیرتی؟ بیتفاوتی؟ بیسوادی؟ فراموشی؟ نمیدانم. شاید هم اینقدر دروغ تحویلمان دادهاند که اصل وجود حقیقت را فراموش کردهایم. شاید هم همهمان دستهجمعی در مرحلهی انکاریم.
کمی به اتفاقات اخیر فکر کنید، یک مشت عمروعاص در رأس قدرت این مملکتاند که ته همهی بیکفایتیهایشان قرآنی برای بر سر نیزه زدن پیدا میکنند و مردم را در مقابل مردم قرار میدهند و خود را تبرئه میکنند. اینجور وقتهاست که میشود فهمید چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان.
«روز ۳۰ آذر ۱۳۳۲ دادگاه نظامی تهران بعد از تشکیل ۳۵ جلسه که از ۱۷ آبان تا اواخر آذرماه به طول انجامید، دکتر محمد مصدق، نخستوزیر دولت ملی را به اتهام ضدیت با سلطنت و قصد برکنار کردن شاه و نیز به عنوان مسبب وقایع ۲۵ تا ۲۸ مرداد، به سه سال حبس مجرد (زندان انفرادی) محکوم کرد. وی پس از پایان دوران زندان به روستای احمدآباد تبعید شد و بعد از سالها حصر خانگی در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در همانجا درگذشت و دفن شد.»
_ سایت لایف (LIFE) عکسهای کارل میدنس از دادگاه مصدق را منتشر کرده که تصویر بالا برگرفته از آن است.
پاییز است. دختر در پایان یک روز شلوغ کلید را توی قفل در میچرخاند و وارد خانه میشود. کفشهایش را درمیآورد و توی جاکفشی میگذارد. پالتواش را روی جالباسی کنار در آویز میکند. لباسهایش را یکی یکی از تن بیرون میآورد و توی سبد رختچرکهای حمامش میاندازد. دست و صورتش را میشوید. غذایش را در حالی که دارد به یک موسیقی کلاسیک گوش میدهد از یخچال بیرون میآورد و روی اجاق گاز میگذارد. شوپن، پرلود شماره شش در سی مینور، اُپوس بیست و هشت میتواند گزینهی مناسبی برای این صحنه باشد. گاز را روشن میکند. بعد یک ظرف کوچک را از یخچال برمیدارد و به دستشویی میرود. ظرف حاوی ماسک عسل است. جلوی آینهی دستشویی میایستد و آن را با پشت یک قاشق مرباخوری روی صورتش میمالد. سعی میکند همه را از ظرف به صورتش منتقل کند. شوپن در حال نواختن است. دختر چند ثانیهای با دهان بسته همراه قطعه زمزمه میکند. بعد از دستشویی بیرون میآید و به حمام میرود. آب گرم را باز میکند. به سمت سبد رختچرکها میرود و جورابهایش را از سبد بیرون میآورد و زیر آب در حال گرم شدن حمام میشوید. آب و صابون کم کم کف حمام را خیس میکند. جورابها را روی حوله خشک کن حمام میگذارد و به سمت دوش میرود. پای راستش لیز میخورد. اول پای راست و سپس پای چپش از کف حمام جدا میشود. لحظهای در هوا معلق میماند. با سمت راست بدن به کف حمام سقوط میکند. دست راستش را روی زمین به صورت تکیهگاه قرار میدهد اما سرش از ناحیهی گیجگاه سمت راست محکم به کف حمام برخورد میکند، سپس مثل توپ پر بادی که محکم به زمین پرتابش کنی، چند سانتیمتری از زمین جدا شده به بالا برمیگردد و دوباره از همان ناحیه به کف حمام برخورد میکند. همهی اینها در یک ثانیه اتفاق میافتد. ـ این صحنه اسلوموشن نمایش داده میشود ـ. تن دختر افتاده به پهلوی راست کف حمام و دیگر حرکتی نمیکند. آب حمام گرم شده و در حال بخار کردن است. آب از دوش حمام روی پاهای دختر میریزد. موهایش چسبیده به ماسک عسل روی صورتش و قسمتی از صورتش را پوشانده. خون سرخ کم کم کف حمام را میپوشاند. رگههای خون با آب مخلوط میشود و کم رنگتر به سمت چاهک حمام حرکت میکند. غذا روی اجاق در حال سوختن و شوپن در حال نواختن است.
پ ن۱: این میتوانست سکانس آخر یک فیلم کسل کننده باشد با بازی یک بازیگر نسبتا خوب و البته با کمک یک بدلکار کاملا خوب.
پ ن۲: گیجگاه راستم درد میکند و سرم سنگین است.
صبح که پایم را توی بخش گذاشتم دکتر د یک مشت درشت بار همهمان کرد، همان دعواهای الکی همیشگی. دیروز دو ساعت و نیم منتظر همین آقای دکتر بودم که باعث شد به بعضی برنامههام نرسم. دو بار مجبور شدم بروم پیش خانم پ برای حضوری زدن چون بار اول احتمالا کافی نبوده و سرکار را راضی نکرده! یک تبخال زدهام که حالا در مراحل آخرش است و گوشهی لبم را زشت و بدرنگ کرده و حالا زشتیش به درک، مثل چی میسوزد و اذیت میکند. برای یک کاری سیصد چهارصد تومان پول احتیاج دارم اما پس اندازم افاقه نمیکند. خانمی توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته بود و جلوی چشمم بسته خالی کیکی که داشت میخورد را انداخت پشت سرمان و مجبور شدم بلند شوم و بروم و خم شوم و آن را بردارم و بگویم آشغال نریزید. دلم میخواست امروز گلستان بخوانم اما به محض رفتن توی تخت از فرط خستگی بیهوش شدم. این قسمت ارسال مطلب جدید بیان نمیدانم چه مشکلی دارد که نمیشود چیزی را توش کپی پیست کرد و مثلا اگر بخواهم جملهای را توی متن جابهجا کنم مجبورم آن را از اول بنویسم.
اینها هیچ کدامشان ارزش عصبانی شدن ندارد اما الان دقیقا دو ساعت است که میخواهم یک فایل درسی پانصد مگابایتی را از یک کانال تلگرام دانلود کنم و نمیشود. هایم وصل نمیشوند، پروکسیها کار نمیکند، یک را میبندم و دیگری را باز میکنم، آن را دوباره میبندم و یکی دیگر باز میکنم و یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر از یک پروکسی به پروکسی دیگر و باز یکی دیگر و همینطور الی آخر. دلم میخواهد به اندازهی همهی فحشهای ساختهی بشر به همهی بستگان و غیربستگان و اعضا و جوارح و هرچه که هست فحش بدهم مگر افاقه کند که البته نمیکند. واقعا برای چه باید اینقدر وقت و انرژی و آرامش و صبر و سلامت روح و روان و همه چیزم را بگذارم که یک فایل درسی دانلود کنم؟ مگر میخواهم اقدامی علیه امنیت ملی یا نظام انجام بدهم یا دانلود کنم یا هر کار دیگری؟ عصبانیام. یک عدهای یک جایی میترسند مبادا کسانی دیگر اقدامی علیهشان انجام دهند و تلگرام را فیلتر کردهاند و ها را فیلتر (!) کردهاند من چرا باید برای دانلود یک فایل درسی اینقدر انرژی بگذارم؟
باور کنید راه حل بسیار ساده است. یک جوری رفتار کنید و عمل کنید و انجام وظیفه کنید که از چیزی نترسید و ما را هم اینقدر معطل ترسهایتان نکنید. (همراه با داد و فریاد و بد و بیراه خوانده شود.)
به گمانم پاسخ باعث و بانی(ها) این اتفاق هم واضح است: برو خدا رو شکر کن که همین قدر اینترنت رو هم داری.
جلسهی ظهر رئیس بیمارستان با اینترنها را بهانه میکنم و به دکتر میگویم درمانگاه نمیروم. از بیمارستان میزنم بیرون. صدایی توی گوشم جستار میخواند. ترسان از اینکه دکتر در خیابان یا پیادهرو یا روی پل عابر پیاده ببینتم مثل کسانی که از چیزی فراری اند به اطرافم نگاه میکنم. به ایستگاه اتوبوس میرسم. چهار زن با گردنهایی کج به سمت چپ چشم به راه آمدن اتوبوس هستند. چشمهاشان ماشینها را دنبال میکند و توی سرشان چه خبر است خدا میداند. صدای توی گوشم دارد از تهی بودن هستی شناسانهی میل به سِ حقیقت میگوید: «کافکا فهمیده بود هیچ دلیلی ندارد حقیقتی که ما میدانیم و به آن اعتماد داریم بیهوا و بیدلیل عوض نشود. فهمیده بود تصور ما از پیوستگی حقیقت صرفا بر پایهی میل ما به س حقیقت است، بر پایهی اینکه همه چیز همانطور که هست خواهد ماند چون تا بوده همین بوده.» صدای توی گوشم معتقد است «در دنیای حقیقتهای تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده.» اتوبوس به ایستگاه میرسد. من به معنای تایید نشدهی حقیقت آدمها فکر میکنم، حقیقت پول، حقیقت فقر، حقیقت گلوله، حقیقت جنگ، حقیقت خونهای ریخته، حقیقت آلودگی، حقیقت بیماری، حقیقت آنفلوآنزا. به مادرم گفته بودم با این همه گیری آنفلوآنزا هر روزی که پایمان را توی آن بیمارستان کوفتی میگذاریم انگار داریم با جانمان بازی میکنیم. من به حقیقت ترس فکر میکنم. به حقیقت جهان این روزها. «اگر آنطور که ویتگنشتاین میگفت من جهان خودم باشم، آن وقت هر تَرَکی در استحکام جهان، من را خلاف اراده و قصدم تغییر میدهد.» من تغییر کردهام، درست، اما آنچه اتفاق افتاده بود تَرَک نبود، استحکام جهانِ ما بالکل فرو ریخته بود و ما را همراه خود آوار کرده بود. «برایم واضح بود که نه تنها هیچ چیز مثل قبل نمیشود، بلکه هیچ چیز هیچ وقت آنطوری نبوده که قبلا بود.» میدان اطلسی از اتوبوس پیاده میشوم. به کتابسرایی همان حوالی میروم که هرچند بسیار درهم و به هم ریخته است اما میشود میان شلوغی و بیسروسامانیاش کتابی چاپ قدیم با قیمتی کمی به قیمت معقول نزدیک پیدا کرد. تیرم اما به خطا میرود. پشت جلد همان کتابهای چاپ قدیم روی قیمتهای قدیمی برچسب زدهاند و قیمتها را به روز کردهاند. یک کتاب از همین برچسب خوردهها و دو تا از کتابهای بیژن الهی را از قفسهی کتابهای سی درصد تخفیف خورده برمیدارم. جلد یکیش پاره شده. مدتها دنبال همین کتاب توی کتابفروشیهای مختلف شهر گشتهام و کی باورش میشود که عاقبت آن را با جلدی پاره توی کتابهای تخفیف خورده پیدا کنم؟ به حقیقت بیژن الهی فکر میکنم. خودش در وصف خودش در وصیتنامهاش نوشته بود: بیژن الهی، غریب این دنیای بیوفا. زیر لب میگویم من معنی غربت، معنی بیوفایی، معنی کتابهای کم طرفدار، معنی جلدهای پاره را خوب میفهمم آقای الهی. از کتابسرا بیرون میزنم. گوشیام را از جیبم بیرون میآورم. را روشن میکنم. توییتر را باز میکنم و مینویسم: کتاب اینقدر گرونه که آدم هوس ی به سرش میزنه. روی برگهای زرد و نارنجی و قهوهای افتاده کف پیاده رو پا میگذارم. صدای توی گوشم همچنان دارد استحکام و پیوستگی حقیقت را دست میاندازد. «ناگهان میفهمیم هیچ چیز آنطوری نبوده که فکر میکردیم، آدمها آنطوری نیستند که فکر میکردیم، برگهای توی خیابان همانی نیستند که به جا میآوردیم، همسایههایمان شاید قاتلان یا حداقل جاسوسانی باشند که به ترامپ رای دادهاند. حقیقت دیگر هیچ توقع منطقیای را برآورده نمیکند. دیگر با دانستههای من نمیخواند.» شانهام از سنگینی کولهام درد گرفته. به تو فکر میکنم. به جملههایی که بیرحمانه اما نه از ته دل برایت نوشته بودم: برو پی کسی که بودنش بند قدرتی که زورت بهش نمیرسه نباشه. عقلم رسما گفته بود برو بدون آنکه دلم خواسته باشد بروی. به حقیقت تو فکر میکنم. به حقیقتی که ممکن است بیهوا و بیدلیل عوض شود. کافکا درست فهمیده بود؟
صدای توی گوشم داشت میگفت: «کسانی که از آیندهای که نمیشناسند جان سالم به در میبرند در پاداش تجربهای تصور نشدنی به دست میآورند.»*
* قسمتهای داخل گیومه بخشهایی بود از جستار "با عقل جور در نیایید یا چطور در زمانه ترامپ بنویسید" نوشتهی الکساندر همُن با ترجمهی معین فرخی.
صدای شجریان به سختی از آن اسپیکرهای قدیمی بیرون میآمد: تا دور شدم من از در تو / از ناله دلم چو ارغنون گشت. نشسته بود پشت بوم و همان سهپایهی معروفش که حالا دیگر خیلی کهنه و خراب شده بود. به گمانم با ضربههای قلممو که روی بوم میزد جیرجیر کوتاهی هم میکرد. فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ شده. همین که نگاهش میکردم دلم برایش تنگتر میشد. دلم برای آن بیهوش و حواسیاش وقتی پشت بوم نقاشی مینشست تنگ شده بود، همان حالش که انگار دیگر توی این دنیا نبود وقتی قلممو دست میگرفت، کنارش که میایستادی متوجه حضورت نمیشد. غرق میشد توی هرآنچه که داشت میساخت. میرفت توی دنیای جایی که داشت خلق میکرد. دلم برای آن نگاه خیرهاش، آن دستهای قدرتمندش، آن انگشتان کشیده و لاغر و پرمویش تنگ شده بود. گفته بودم وقتی کسی را برای اولین بار میبینم اول به دستهاش نگاه میکنم؟ راستش به دستهاش نگاه میکنم و دستهای او را توی آن دستهای ناشناس جستجو میکنم. دنبال همان ناخنهای آشنا میگردم، همان خطوط دوست داشتنی آشنا. دنبال هر چیز آشنایی که مرا به یاد دستهای استاد قدیمیام بیندازد. ایستاده بودم پشت سرش و به حرکت دستهاش نگاه میکردم، به موهای سفیدش که زیادتر شده بود که ناگهان دستهاش از حرکت ایستاد و بیاینکه رو برگرداند گفت: مگه نگفتم اینجوری به من نگاه نکن؟ خندهام گرفت. هنوز پشت سرش هم چشم داشت. همیشه میگفت توی نگاهت یک چیزی است. میگفت وقتی به من نگاه میکنی نمیتوانم نقاشی بکشم. من خندهام میگرفت. این سالها این جمله را بارها شنیدهام: توی نگاهت یک چیزیست. گفتم باید یه سه پایهی جدید براتون بخرم. گفت لازم نکرده، بیا اینجا بشین ببینمت دختر. و صندلی کنارش را جلو کشید و من نشستم. کمی نگاهش کردم و بعد چشم انداختم روی بوم نقاشی روبه رویش. آدمهایی هستند که برای اینکه بفهمند درونت چه خبر است هیچ نیازی به شنیدن کلمهها ندارند. همینطور که نگاهم میکرد گفت خوب کردی اومدی اینجا، کثافتیه اون بیرون.
حالا این روزها گیر کردهام اینجا، کیلومترها دور از آن نگارخانه و رنگها و نقاشیها و استادم، توی این کثافت متعفن و جایی برای پناه بردن ندارم. فکر میکنید اگر بود میفهمید که این روزها تحقیر شدهام؟ که ناامید شدهام؟ که خسته شدهام و میخواستم به خاطر همین خستگی خودم را بیندازم توی هچلی که معلوم نبود اگر گرفتارش میشدم چطور قرار بود از آن رهایی یابم؟ همهی اینها را میشود فهمید از نگاهم؟ گمان نمیکنم.
در حال تجربهی حس و حالی هستم که توصیفش برایم به شدت دشوار است. حالی مخلوط از احساس عمیق خفگی توام با بغضی در گلو همراه با ترسی تشدید شده و بلاتکلیفی فراوان. نمیتوانم تصمیم بگیرم. نمیتوانم کار درست، رفتار درست، انتخاب درست را تشخیص دهم. یک هفته فرصت خواستهام تو گویی برای قمار زندگیام. قمار شرایط فعلی و آرامشم. قمار هرآنچه دارم و ندارم. چطور میشود همه چیز را رها کرد و به راهی رفت که هیچ شناختی از آن نداری؟ چطور میشود همهی اتفاقات رفته را طوری توضیح داد و شرح داد و توصیف کرد که واقعا بوده؟ که واقعا کسی بفهمد؟ که لااقل کمی فقط کمی قابل درک بشود؟ چطور میشود از همهی آنچه که پیش آمده گذشت و گفت دیگر کافی است، از حالا به بعد را میخواهم جور دیگری سیر کنم، میخواهم دریچهی دیگری رو به زندگیام باز کنم، میخواهم واقعی زندگی کنم، میخواهم از خیال از دنیای ساختگی مصنوعی از همهی آنچه که قطعا آنطوری نبوده که من میدیدهام بگذرم و سقوط کنم توی دنیای سیاه و ناشناختهی واقعی و دل بدهم به آدم به آدمهای واقعی اتفاقات واقعی به هر چه که غباری از تلخی حقیقت رویش نشسته. میفهمم اگر متوجه حرفهایم نمیشوید. انتظار فهمیده شدنشان را ندارم. همانطوری که از خودم انتظار تاب آوردن توی آن دنیای ترسناک واقعی را ندارم. اما تا کی میتوان به زندگی گفت دست نگه دار تا من توی دنیای امن خودساختهام زندگی کنم؟ تا کجا میشود زندگی را قانع کرد که کاری به کار من، کاری به کار تنهاییهایم نداشته باش؟ چطور میشود به جهان فهماند چیزی که برای خیلیها رویاست و زیباست و انتظارش را میکشند برای من مثل پتکیست که زندگی محکم بر سرم بکوبد. مثل دستان خشن و زمخت صاحبی است که دستان لاغر بردهای را میگیرد و میگوید بازیگوشی بس است از حالا باید مثل بقیهی بردهها بردگی زندگی را بکنی. سخت میگیرم میدانم اما میترسم. از بیرون آمدن از لاک خودم میترسم. ای کاش میتوانستم حالم را همانطوری که هست شرح بدهم. کاش میتوانستم از آنچه که این روزها بر من میرود حرف بزنم. شاید تحملش را کمی راحتتر میکرد.
چهار سال پیش برایت این آهنگ دنگ شو را فرستاده بودم که میگفت: فقط تو میمونی با من چهار سال گذشته و من شبیه آدمی که توی این چهار سال از تو جدا شده و همه جا رفته و همه چیز را تجربه کرده و همه جوره دلش شکسته و تنها مانده باز هم برگشتهام به تو. مثل چرخیدن دور محیط دایرهای که بالا و پایین زیاد داشته و حالا یک دور تمام شده و رسیدهام به همان نقطهی اول. به تو. و خوب میدانم که از تو گریزی نیست. و از تو رها نمیتوان ماند و تو را رها نمیتوان کرد. چهار سال گذشته از آن تپش قلب و آن نفسی که بالا نمیآمد و منی که دستپاچه تمام تنم به لرزه افتاده بود، چهار سال گذشته و من دیگر دنگ شو گوش نمیدهم اما راستی راستی فقط تو ماندهای با من.
یک روز وسط هفته را مرخصی بگیرید و بمانید توی خانه. آلارم همیشه روشن موبایلتان را خاموش کنید و به بدنتان اجازه دهید تا هر زمانی که دلش میخواهد بخوابد. بعد از تخت بیرون بیایید، دوش بگیرید، لباسهای تمیز و گشاد و راحت بپوشید، اگر دلتان میخواهد میتوانید اصلا لباسی نپوشید. صبحانه نان بربری بخورید با هر چیز دیگری که دلتان میخواهد با شیر قهوهی داغ. یک فکری برای ناهارتان بکنید. کتابی که مدتی است در حال خواندنش هستید یا رهایش کردهاید را تمام کنید. پردهها را کنار بکشید، اجازه بدهید نور آفتابِ اول زمستان تا آنجایی که دلش میخواهد پهن شود روی فرشها و سرامیکهای خانهتان. بنشینید وسط نور آفتاب، چشمهایتان را ببندید، با والسی دم بگیرید و توی نور آفتاب تکان تکان بخورید. از پشت پلکهای بستهتان نگاه کنید به نارنجیها و زردها و قرمزها و قهوهایهایی که از پس نور و سایه جلوی چشمتان شکل میگیرد. صورتتان را میان رقص تاریک روشنها تصور کنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دراز بکشید توی نور آفتاب، اجازه بدهید نور بدن تان را بپوشاند، به دستها و پاها و موهایتان که زیر نور آفتاب میدرخشند نگاه کنید. چشمهاتان را نیمه باز کنید و از دانههای دایرهای زرد رنگ نور که بین مژههاتان شکل میگیرد لذت ببرید. چشمهاتان را ببندید. به هیچ چیز فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دنیا و همهی آنچه در آن است متوقف شده تا شما از این لحظه لذت ببرید. به هیچ کس فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید.
اجازه بدهید صدایی توی سرتان زمزمه کند: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد.
کیست که با همهی دل و جان باور داشته باشد که شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟ آن زمانی که عشق بیمعنی میشود، هنر بیمعنی میشود، مرگ بیمعنی میشود، زندگی بیمعنی میشود، آن زمانی که میگردی دنبال دلیلی برای زیستن ـ گشتن کدام است؟ آن زمانی که سگدو میزنی برای یافتن دلیلی برای زنده ماندن ـ و نمییابی، آن زمانی که میبینی میلیونها آدم دیگر و چه بسا میلیاردها آدم دیگر از ابتدای روی دو پا ایستادن بشر، از همان زمانی که انسانهای با مغز بزرگتر از سایر موجودات پا به عرصهی وجود یا ظهور یا حضور یا هر کوفت دیگری گذاشتند، گشتهاند دنبال دلیلی برای زیستن و نیافتهاند، همان زمانی که همه چیز بیمعنا میشود، شب شراب که چه عرض کنم، لحظهای راحتِ نفسی، لحظهای فراموشی، لحظهای رهایی از هرآنچه که هستی هم میارزد به بامداد خمار. شما دنیادیده بودهاید جناب سعدی. ما سگ کی باشیم که بخواهیم جسارت کنیم و روی حرف شما حرفی بزنیم ولی قبول کنید که شما هم نیافتید آنچه را که چه بسا اصلا وجود نداشته باشد. وقتی چیزی اصلا نیست چطور میشود یافتش؟ انگار هزاران سال رفته باشیم پی نخود سیاه. هنر اما شاید این است که آدمی خودش را بفرستد دنبال نخود سیاه و عاقبت هم بیابد. که اگر نیابی پس چطور زندگی کنی؟ اگر پیدا نکنی آن ریسمانِ از برای چنگ زدن را پس چطور سقوط نکنی؟ اگر نیافته بودید خود شما آن نخود سیاه لعنتی را پس کی ما را نصیحت میکرد که: کسی که از غم و تیمار من نیندیشد / چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ که گرد عشق نگردند مردم هشیار؟ اصلا همین عشق. آن زمانی که عشق هم بیمعنی میشود. نشسته بودم کنار رفیقی در یک متری معشوق سابقش. امروزیها میگویند اکس جناب سعدی! سر گذاشت کنار گوشم و نجوا کنان گفت ازش متنفرم! چه بیمعنی است اینکه در یک آن متنفر شوی از همهی آنچه که عاشقش بودی. این است عشق. همان عشقی که زمانی فکر میکردیم معنای زیستن است. هشیار نبودیم جناب سعدی.
ما نشسته بودیم این گوشهی دنیا و لکههای رنگ را روی بوم میگذاشتیم کنار هم به امید شکل گرفتن اثری هنری و گمان میکردیم دنیا را نجات میدهیم. گمان میکردیم هنر قرار است دنیا را نجات دهد. گمان میکردیم هنر است همان معنای زیستن. اما حالیمان بود که خیلی هنر کنیم شاید بتوانیم تنها خودمان را نجات بدهیم. حالیمان بود که دنیا با این انتکلتوئل بازیها نجات نمییابد. حالیمان بود آدمی که وسط فقر و بدبختیست تف هم روی بوم نقاشیمان نمیاندازد. که آدمی که توی کوهستانها برای تکهای نان از سرما جان میدهد هنر ما به هیچ جایش نیست. حالیمان بود که ما که هیچ پیکاسو و ونگوگ و موتسارت و بتهوونش هم نمیتوانند شکم خالی گرسنهای را با هنرشان پر کنند. نمیتوانند گلولهای را با سرانگشتان هنرمندشان از تن مردهای بیرون بکشند. آن زمانی که هنر هم بیمعنی میشود جناب سعدی.
سرم خورده بود به سنگ، به سرامیک، به کف حمام، رفته بودم تا چند قدمی نیست شدن، بعد آنقدر به مرگ فکر کردم که نفسم بند آمد، تنم از ترس گر گرفت، ضربان قلبم را روی سفیدی سینهام میتوانستم ببینم جناب سعدی. از ترس! فکر کرده بودم اگر دروغ باشد همهی آنچه که کردهاند توی سرمان دربارهی زندگی پس از مرگ و بهشت و جهنم و جاودانگی و الخ چقدر ترسناک میشود مردن و اگر راست باشد همهی آنچه که باورمان شده چقدر ترسناکتر. بعد به چرایی ترسم فکر کردم. آنقدر فکر کردم که دیگر نترسیدم. ترسیدن که چه؟ مگر فقط من و تو ایم که قرار است یک روزی، فردا روزی، هر روزی بمیریم؟ مگر شما نمردید جناب سعدی؟ وقتی حتا مرگ هم بیمعنی میشود. تافتهی جدا بافته نبودیم جناب سعدی. اصلا همهی بدبختیمان همین است که فکر میکنیم مرکز جهانیم. همین ما به قول شما مردمانِ سفری که گفته بودید مثال اسب و الاغیم. گمان میکردیم آسمان پاره شده و ما ـ دردانهی جهان هستی ـ افتادهایم صاف روی مرکز جهان. هرچند کرهی زمین گرد است و جهان هستی گویا گرد است و هرجور که حساب کنی هر کداممان به نوعی در مرکز جهانیم ولی بلانسبتِ اسب و الاغ، احمق بودیم جناب سعدی. دلبسته کردیم، دل شکستیم، دلمان شکست، از استخوان آدمها نردبان ساختیم، از اجسادشان پلههای ترقی، رشوه دادیم، به قدرت رسیدیم، گلوله ساختیم، آدم کشتیم، جنگیدیم، از فرش به عرش رفتیم، از عرش به زمین به زیرِ زمین، گه زدیم به دنیا و زمین و آسمان و همه و خودمان که بیابیم، نیافتیم. نبود که بیابیم. نبوده است حتما.
ما گدایان خیل سلطانیم، از تمامی آدمها اگر یک نفر باشد که با دل و جان قبولش داشته باشیم شمایید جناب سعدی ولی قبول کنید که شب شراب میارزد به بامداد خمار. ولله میارزد.
میخواهم وسط دوراهی را بگیرم و راست بروم تا انتها. تا انتهای بیراههی پوچی، خموشی، ملال، تنهایی، تا انتهای بیراههی هیچ، بیراههی هر آنچه که میخواهی اسمش را بگذار. لعنت به اسمها. لعنت به لقبها و صفتها. وسط بیراهه، وسط تنهایی، وسط "هیچ"، چه فرقی میکند دیگر که اسمها چه اند و لقبها کدام اند و صفتها چطور تلفظ میشوند و اصلا زبان چیست؟ کلام کدام است؟
تو میفهمی وقتی از "هیچ" میگویم منظورم چیست؟ شده توی هیچ گروهی جا نشوی؟ شده هیچ جا جایت نباشد؟ شده همه دوستت داشته باشند ـ دوست داشتنِ از سر بیآزاریات، از سر اینکه مطمئن هستند بهشان آسیبی نمیزنی یا دست کم کارشان را راه میاندازی ـ ولی از این همه هیچ کس نباشد که آنطور که باید بخواهدت؟ شده فکر کنی. فکر کدام است؟ شده اطمینان داشته باشی که اگر یک روزی ناگهان حذف شوی و نیست شوی و نباشی دیگر، آدمها حتا متوجه کم شدن چیزی اطرافشان هم نمیشوند؟ شده تنها باشی؟
آدمها افتادهاند به جان هم. دو دسته شدهاند و هر طرف به طرف دیگر فحش میدهد. فحشهایی که بعضیهاشان را آدم نمیتواند، اصلا رویش نمیشود در تنهایی با خود زمزمه کند یا از رویشان بخواند حتا. من ماندهام میان خانوادهام، میان پدرم، مادرم، میان دوستانم، میان کسانی که میشناسمشان، میخوانمشان، میفهممشان. من ماندهام میان آدمها، میان حق، میان راست، میان دروغ، میان سیاه، میان سفید، میان همه، اما تنها.
پدرم میگوید تو ضدانقلاب شدهای و چپی و فلان و بهمان! تنها ماندم. میان دوستانم شدهام شبیه شترمرغی که سمتی شتر میبینندش و سمتی مرغ. از یک طرف حالم به هم میخورد، به یک طرف نمیآیم. تو بگو وصلهی ناجورم. اصطلاح وصلهی ناجور را از روی من برداشتهاند انگار. اگر خواستی به بچهی چهار پنج سالهای که میپرسد وصلهی ناجور یعنی چه توضیحی بدهی همین که با انگشت من را نشان بدهی کفایت میکند: از مریخ آمدهای که در هیچ دستهای نمیگنجد. پنداری به آدمیزاد نمیماند. تنها ماندم. وسط دوراهی تنها ماندم و نه میخواستم بروم راست و نه چپ. نه دلم میخواست شبیه اینها شوم و نه دوست داشتم دل به دل آنها بدهم. تنها ماندم. علی میفهمید من چه میگویم. میگفت سرت به کار خودت باشد و درست را بخوان و پیشرفت کن و پول دربیاور و کاری به کار هیچ کس نداشته باش. زمانی هم اگر توانستی بارت را ببند و از این مملکت برو. برو و پشت سرت را هم نگاه نکن. کاری به کار هیچ چیز نداشته باش. میبینی چه میگوید؟ آدمی توی آکواریوم زندگی میکند انگار! یا توی قفس مثلا! گفتم علی اذیت میشوم، دارم درد میکشم. گفت چاره همین است فقط. راست میگفت علی انگار. شاید باید از این به بعد اینطوری بودن را تمرین کنم فقط. چاره شاید راستی راستی همین است فقط. تنها ماندم. عاشق شدم. مادرم میگفت آدمها را بیخود و بیجهت پس میزنی نکند یک زمانی دست یکی را بگیری بیاوری بگویی عاشق شدهام ها! من به عشقمشق اعتقادی ندارم! آن عشق برای من همه چیز بود و برای مادرم عشقمشقی که ارزش اعتقاد ندارد. ارزش هیچ چیز ندارد. تنها ماندم. کنار تو هم تنها ماندم. تو همیشه از آنچه من انتظار داشتم جلوتر بودی. من هیچ وقت به تو نرسیدم. هیچ وقت هم نمیرسم. کلمهها. کلمهها تاب نوشتن از تو را ندارند. کلمهها از زندگی ما عقب هستند. تنها ماندم. من را از هر طرف که نگاه کنی تنهام. تو همینجا همین لحظه توی آغوشم هم که باشی من باز هم تنهام.
من، وصلهی ناجوری که به تن خانوادهاش، دوستانش، عشقش، به تن همهی دنیا زار میزند. کسی که خانهای دارد دقیقا سر دوراهیِ آدمها. تنها همین خانهی اجارهای مانده برایم و همین خلوت و همین کتابها و شعرها و آوازها و نقاشیها، همینها هم معلوم نیست تا کی بتواند دوام بیاورد.
اینجا هم تنها.
میخواهم وسط دوراهی را بگیرم و راست بروم تا انتها. تا انتهای چیزی که دیگر مهم نیست چیست.
جهان چه مرگش شده؟ روزها، شبها چه مرگشان است؟ چیست این همه غم و درد و اندوهی که سایه افکنده روی این منطقه؟ آدمها چه مرگشان شده؟ این همه خشم و نفرت و فریاد انتقام انتقامی که آخر گریبان خودمان را میگیرد ـ و چه بسا گرفته است ـ از دهان آدمهای کجاست که بیرون میآید؟ جهان چه مرگش شده؟ جان آدمها چرا اینقدر بازیچه و بیارزش شده؟ من پر از سوالم، پر از حیرانی، پر از ترس. شدهام حکایت وولندِ اولِ کتاب مرشد و مارگریتا. وولند با دو روشنفکر وارد بحث میشود و آنها مسیح و خدا را انکار میکنند. وولند به گفتهی بولگاکف «به خانهها وحشتزده مینگریست و چنان مینمود که انگار از دیدن یک ملحد در پس هر پنجرهای میترسد.» پشت هر کدام از پنجرههای این شهر، این کشور، پشت چهرهی هرکدام از آدمهایی که هر روز میبینیم، پشت هر کدام از این اکانتهای توییتر و اینستاگرام، حتا آنها که داعیهی تحصیل کرده بودن و فهمیده بودن دارند ممکن است یک خشمگینِ جنگطلب نشسته باشد که از جنگ سر ذوق آمده است، که جان آدمها، ورای ملیتشان، برایش کوچکترین ارزشی ندارد.
در عرض پنج شش روز آنقدر اتفاق بد افتاده و خبر بد شنیدهایم و ترسیدهایم و غمگین شدهایم که نه تنها برای یک سال که برای چندین سالمان بس است. از ترور بگیر تا سقوط هواپیما و کشته شدن آدمها زیر دست و پا و سوختن جنگلها و سایهی سیاه جنگ که انگار شروع شده است رسما. مگر جنگ چیست دیگر؟ برای من که بس است. برای آنها اما که خون به قدری جلوی چشمشان را گرفته که معلوم نیست با خون چند آدم دیگر از مردم خودمان یا هر مردمان دیگری قرار است شسته شود، نمیدانم کی بس میشود. یحتمل در مرام بعضیها خون را فقط با خون میشود شست و همان جملهی معروف که اگر نزنی میزننت.
من بریدهام. طاقت شنیدن حتا یک خبر مرگ دیگر را هم ندارم، چه ایرانی، چه آمریکایی، چه عراقی و چه هر انسان دیگر با هر ملیت دیگری. آدم با آدم چه فرقی میکند؟ مرگ یک انسان برابر است با مرگ هزاران امید و آرزو. انسانی که حتما مادری داشته، پدری داشته، معشوقی داشته، عاشقی داشته، خانواده و دوستان و دوستدارانی داشته. برای همین است که میفرماید اگر کسی انسانی را بکشد چنان است که گویی همهی انسانها را کشته است.
چندین سطر دیگر هم نوشته بودم که با فشردن بک اسپیس کان لم یکن شد. نمیخواهم با این همه خشم و اندوه بیش از این چیزی بنویسم. بعدتر، شاید. تا بعد. اگر بعدی در کارمان باشد.
پ ن: خلاصهی حال این روزهایم را "دوبراوکا اوگرشیچ" در جستاری از کتاب "البته که عصبانی هستم" خیلی خوب نوشته: . آنچه آن موقع خیلی دور بود، ناگهان به گونهای تحملناپذیر نزدیک شد و من در درک آنچه درست پیش رویم بود مشکل داشتم. یک «تب شناختی» از پا درم آورده بود.
زمانهی غریبی شده. ترامپ به فارسی توییت میکند و ما را مردم نجیب ایران خطاب میکند. همه از الطاف بیکران جاستین ترودو نخستوزیر کانادا میگویند: جاستین ترودو در مراسم یادبود قربانیان پرواز ۷۵۲. جاستین ترودو یک به یک به خانه قربانیان رفت و به آنها تسلیت گفت. جاستین ترودو با چشمانی اندوهگین در عکس دو نفرهای با پدر یکی از قربانیان. جاستین ترودو گفت به هر خانواده که شهروند یا مقیم کانادا بوده ۲۵ هزار دلار برای تامین نیازهایشان پرداخت میشود. جاستین ترودو: برای خانوادههای قربانیان ایرانی-کانادایی اقامت دائم صادر میکنیم. یک نفر توییت کرده: «جای مردان ت ـ به جز جاستین ترودو ـ بنشانید درخت!» یک خانم مجری در تلوزیون ملی(!) گفته هر کسی که [به آنچه ما معتقدیم] اعتقاد ندارد جمع کند از ایران برود، و کمی بعد در ویدیویی گفته به نظر میرسد جا دارد که عذرخواهی کنم، و همچنان خبری از عذرخواهی نیست. امام جمعهی مشهد در سخنرانیای گفته: اینها از روی پرچم آمریکا و اسرائیل رد نمیشوند، اینها آمریکایی اند! اینها اسرائیلی اند! اینها ستون پنجم اند. ایشان اضافه کردهاند که سفیر انگلیس باید تکه تکه شود و کسانی آن پشت فریاد تکبیر سردادهاند. من حتا از نوشتن اینها خندهام میگیرد. خندهی تلخ، خندهی عصبی، خندهی از سر کلافگی، خستگی، سرخوردگی. اینها تاریخ شفاهی ما هستند. مادری که در مراسم تدفین، دورتر از گور فرزندش پشت حصاری از داربستها ایستاده و فریاد میزند و میگرید و در جواب مامور امنیتی که میگوید شما هرکار بگویید ما همان کار را میکنیم، میگوید: «هیچ کاری نکنید؛ فقط ولمون کنید.» تاریخ شفاهی ما است. و ما جز مشاهده این روزها چکار میتوانیم بکنیم؟ جز مشاهده و به خاطر سپردن همهی آنچه که گمان نمیکنم حتا توی فیلمها هم اتفاق بیفتد. ما که بر اساس گفتههای حکومت حتا دیگر ایرانی هم نیستیم. ما هیچ جای اخبار نیستیم، هیچ جای آمار نیستیم. ما هیچ نیستیم و به هیچ کدام از سوالاتمان هیچ زمانی هیچ پاسخی قرار نیست داده شود. نه حتا پاسخ همین سوال روشن که چرا هواپیمای مسافربری را با ۱۶۷ مسافر و ۹ خدمه دو بار با موشک زدید؟ سوالهای بیشمار دیگرمان بماند.
در همسایههای احمد محمود جان محمد به خالد میگفت: «همیشـه یادت بـاشه انگلیسیا سـر قـبر پدرشون هم بیمنظور فاتحه نمیخونن.» حالا ماییم و انبوه انگلیسیهای آمریکایی، انگلیسیهای کانادایی، انگلیسیهای لبنانی، سوریهای، انگلیسیهای روس، و از همه بدتر انگلیسیهای وطنی که از قضا هیچ کدام هم سر هیچ قبری بیمنظور فاتحه نمیخوانند.
تصویر یکی از خیابانهای تهران این روزها است که من را یاد یکی از پلانهای بینظیر ابتدای فیلم نگاه خیرهی اولیس اثر آنجلوپولوس انداخت. راوی در پایان آن سکانس پلان میگوید:
The journey isn't over, not yet.
تاریخ تکرار میشود. بارها و بارها. ماجراهای فیلمها و کتابها، بعدها در واقعیت تکرار میشود. بارها و بارها. همهی آنچه برای ما تازگی دارد زمانی جایی به عینیت درآمده. بارها و بارها. چه واقعیت باشد، چه خیال، چه توهم؛ هر چه هست واقعیت از همهاش هولناکتر است.
* عنوان برگرفته شده از خانه روشنانِ هوشنگ گلشیری.
از من بپرسی باید توی همان کودکی، اصلا از همان پنج شش سالگی کلاسهای فشردهای برای همهی آدمها برگزار شود مبنی بر آموزش دل کندن یا راهکارهای رها کردن یا چگونه راحت و بیدردسر خودمان را از شر هرآنچه بیحاصل است خلاص کنیم یا چگونه بیخیال شویم یا کی وا بدهیم، کی ول کنیم و از این دست چیزها. عنوانش هر چه باشد مهم نیست، همینکه کسانی بهمان آموزش بدهند که کی و چگونه دل بکنیم کفایت میکند. به گمانم این از عدم آموزش در سنین کودکی میآید که گاهی اوقات نمیتوانیم خودمان را از شر چیزی یا کسی که آزارمان میدهد رها کنیم. که نمیتوانیم آدمی که دوستش داریم اما ته دوست داشتنمان به هیچ جایی نخواهد رسید را رها کنیم. که وقتی بارها و بارها و بارها برایمان روشن میشود کسی یا چیزی مناسبمان نیست بتوانیم رهایش کنیم. بتوانیم توی صورتش ـ با همهی عشقی که داریم، با همهی حماقتی که عاشقی با خود میآورد و با همهی کوری و کریمان ـ با اقتدار داد بزنیم: برو به جهنم. از یاد نگرفتن میآید اینکه نمیتوانیم وقتی علف هرزی دور اندامهایمان پیچیده و دست و پایمان را بسته و راه نفسمان را تنگ کرده و جلوی چشمانمان را گرفته ریشه کناش کنیم. باید کلاسهای فشردهای برگزار کنند و از همان کودکی این چیزها را به آدمها آموزش دهند، سپس هر سال در یک روز و تاریخ مشخص کلاس مذکور را برای همان آدمها تکرار کنند و در مورد چیزهایی که میآموزند در محیطی مصنوعی امتحان بگیرند و آدمها را مجبور کنند خلاصهای از همهی آموزشهای مبنی بر "دل کندن" را با خط درشت و خوانا بنویسند و بچسبانند یک جایی درست جلوی چشمشان تا مبادا یادشان برود کی باید توی صورت کسی یا چیزی نگاه کنند و محکم و بیتردید بگویند: برو به جهنم.
بعضی جداییها را نه جایی ثبت میکنند نه شاهدی دارند و نه کسی متوجهشان میشود. تنها میشوی، تنهاتر میشوی، میشکنی، خرد میشوی، از بین میروی بدون اینکه کسی بداند، کسی بفهمد، بدون اینکه جایی ثبت شود یا امضایی از کسی گرفته شود. تو خسته میشوی، سرخورده میشوی، ترک میکنی بدون اینکه حلقهای از دستت جدا شود بدون اینکه عکسی پاره شود، خاطراتی سوزانده شود، فریادی زده شود. تو آب میشوی، دگرگون میشوی بدون آنکه چیزی در دنیای بیرونت سانتیمتری جابجا شود. بعضی رفتنها بیهیچ حرفی، بیهیچ چمدان بستنی، بیهیچ اثاث کشیای و حتا بیهیچ خداحافظییی اتفاق میافتد.
بعد نگاه میکنی به خودت و حال و روزت و میبینی تو ماندهای و یک قلب تهی و یک جای خالی و عشق بزرگی که مانده روی دستت. تنهاتر. بدون هیچ تغییر واضحی در هر آنچه که اطرافت قابل لمس و قابل مشاهده است.
بعضی جداییها را هیچ جایی ثبت نمیکنند.
گفته بودم اگر قصد رفتن کنم بیسروصدا میروم. جوری میروم که انگار نبودهام هیچ وقت. زمانی لبهی پرتگاه ایستاده بودم، قصد داشتم خودم را خلاص کنم، تمام کنم. دستت از پشت نگهم داشت، عقبم کشید، به آرامشم رساند. بعد همان دستها شروع کردند به آزار دادنم، همان دستهای نجاتبخشِ آرام زخمیام کردند، بعد همان دستها از همان پرتگاه هلم دادند پایین. اما من رهایشان نکردم از بازوها به آرنج به ساعد به مچ به انگشتان سر خوردم و هیچ تلاشی برای بالا کشیدنم ندیدم، رسیدم به انگشتان، سه انگشت دو انگشت یک انگشت. و بالاخره رهایش کردم. مگر بارها و بارها نگفته بودیام که رها کن؟ حالا در حال سقوطم. زیر پایم خالیست. بدنم بیوزن است. توی دلم خالیست. و درد میکشم. از همهی اتفاقاتِ رفته درد میکشم. از یادآوری همهی جملههای گفته شده، همهی صداها، شعرها، عکسها، حسها، همهی آنچه گفتنی نیست. نگفته بودم آدم یکْ نیمهشبی که از فکر خوابش نمیبرد از تخت بیرون میآید، در تاریکی نگاهی به اطرافش میاندازد، در سکوت چمدانی میبندد، کلید را روی میز میگذارد و بی هیچ حرف و یادداشت و نامه و عکس و یادبودی میرود. میرود و در سکوت در را پشت سرش میبندد. میرود که میرود. صبح که از خواب بیدار شوی نه اویی هست، نه نشانی از او، نه توضیحی و نه هیچ چیز دیگر.
من به جای هردومان رفتم. به جای هردومان تمام کردم. به جای هردومان شکستم. آرام بخواب که من این شبها به جای هردومان خواب ندارم.
یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبهرو و کنده نمیشود. میخواهم بنویسم اما نمیدانم چی نمیدانم برای کی نمیدانم اصلا که چی؟
دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شبها بدتر است. نیمهشبها بدتر. از خواب که بیدارم میکند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید میرفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم میتواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگتر کنند و کم کم خفهاش کنند یا میتواند همان اول خودش آرام آرام جمع کند و برود. مثل مگسی که همین الان پنجره را به رویش بستم و ماند بین شیشه و توری پنجره و هوای آزاد بیرون. پایینِ توری یک پارگی بزرگ وسطش دارد، میتواند پیدایش کند و خودش را رها کند یا همان پشت بماند و بمیرد و خشک شود. هوا چند درجه گرمتر شده. درها را که باز کنی انگار بوی بهار میآید. درِ تراس را باز گذاشتم به امید بوی بهار و حواسم به مگسها نبود. من هنوز همانم که وقتی مگسی اطرافش باشد تا از شرش خلاص نشود آرام نمیگیرد. یک قمری لانه ساخته روی کولر و گند زده به تراس. گلدانهای پشت پنجره انگار شادابتر شدهاند. همه چیزِ این خانه مثل همیشه حالش خوب است و تنها مأمن من. نمیگویم جایت خالیست. جز جای خالی بزرگی که از تو مانده گوشهی قلبم جایت دیگر در هیچ گوشهای از زندگی من خالی نیست.
نوشتن چقدر سخت شده. جان میکنم و کلمهها را یکی یکی پشت سر هم قطار میکنم. مثل زندگی کردن که سخت شده. مثل زنده ماندن که سخت شده. حتا مثل مردن که سخت شده. این روزها، اتفاقها، آدمها، کرونا. آخرامان باید یک شکلی شبیه وضعیت این روزهای ما داشته باشد. حال و این روزهای ما اگر رمان بود به گمانم از همان رمانها میشد که آدم نمیتواند زمینشان بگذارد. از همان رمانها که آدم از بدبختیهای مکرر راوی نفسش میگیرد. دل خوش کردهام به اتفاقهای خوبی که قرار است بعدها بیفتند. به اینکه هیچ چیز قرار نیست اینطور بماند. به اینکه پشت سیاهیها سفیدی است.
قرار شده فقط روزهای کشیک برویم بیمارستان. توی خانه ماندن خوب است. میتوانم تا ابد توی خانه بمانم و ککم نگزد. هرچه باشد از ترسِ توی نگاه آدمها، مریضها، پرسنل بیمارستان، از آن پاویون دخمه طور کوفتی، اصلا از هر چیزی بیرون از این دیوارها و پنجرهها بهتر است.
آدمها عجیباند. کارهای عجیب میکنند. منتظراند تا از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده کنند. آدمها، رؤسای آدمها، زیردستانشان، از بالا تا پایینشان عجیباند. دیروز گوشهای نوشتم زمانهی خوبی نیست. مردمان خوبی نیستیم. اما بعد پشیمان شدم. گاهی فکر میکنم شرایط فعلی دقیقا همان شرایطی است که باید باشد. همهی آنچه شده دقیقا همانی است که باید میشده. همهی آنچه که دیدهایم دقیقا همانیاست که باید میدیدیم.
اخیرا یک جایی از آنتروپی خواندم. تو از فیزیک بهتر از من سر در میآوری. علم ـ که از قضا تنها چیزی است که میشود به آن اعتماد کرد ـ میگوید آنتروپی جهان رو به مثبت است. و این یعنی بینظمی در جهان رو به افزایش است. یعنی جهان دارد به سمت نبودن هیچ نظم و اساسی، به سمت "هیچ" میرود. علم ثابت کرده که جهان دارد روز به روز پوچتر میشود. با این حساب به گمانم آنتروپی حوالی ما خیلی بیشتر از جاهای دیگر است. از علم بخواهم بگویم شاید کرونا هم دارد انتخاب طبیعی وار ضعیفترها را از بین میبرد تا قویترها باقی بمانند. دارد همان کاری را میکند که هزاران سال است طبیعت در حال انجامش است. نسیم طالب اما از"antifragile" میگوید. سختیها و ضربهها و دشواریها و یحتمل ویروسها و الخ قرار است از ما موجودات قویتری بسازند.
دارم مزخرف مینویسم! آنچه در سرم میگذرد همینقدر در هم و بینظم است. همینقدر بیربط.
پ ن: مگس مذکور دیگر پشت پنجره نیست. و حالا احتمالا نسبت به چند ساعت پیش مگس قویتری است. و حالا احتمالا گونهی مگسها نسبت به قبل چند درجه ـ یا چند صدم درجه یا هرچی ـ گونهی قویتری شده!
کلمنتاین نمیداند چه بلایی سرش آمده. حس میکند گم شده، احساس میکند دارد محو میشود، هیچ چیز دیگر برایش هیچ معنیای ندارد، دیگر هیچ چیز در او احساسی ایجاد نمیکند، ترسیده، پریشان و گریان و سردرگم است. دنیایش فروریخته اما نمیداند چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟ همهی آنچه که او را به یادش میآورد جمع کرده و ریخته داخل یک کیسه زبالهی بزرگ سیاه و همه را تحویل کسانی داده که او را از ذهنش پاک کنند. که یک روز صبح که از خواب بیدار میشود دیگر نه جول را به یاد بیاورد و نه حتا بداند چنین آدمی هم توی دنیا وجود دارد.
یک نیمه شب که خسته شدی و سرخوردهای و دیگر هیچ امیدی توی وجودت نمانده هر چیزی که او را به یادت میآورد جمع میکنی و میاندازی داخل یک کیسه زبالهی بزرگ سیاه و با یک قدرتی که نمیدانی از کجا آمده، با قدرتی که روزهای قبلش، روز قبلش نداشتی، انگار که یک دکتر میرزویاکی توی مغزت حلول کرده باشد، یکی یکی همه را دلیت میکنی. شیفت دلیت میکنی. صبح که از خواب بلند میشوی میدانی که تا دیروز کسی توی زندگیات بوده اما دیگر هیچ چیز عینی برای نشان دادنش به خودت نداری.
چند روز بعد احساس میکنی داری محو میشوی. آنقدر کمرنگ میشوی تا بالاخره یکی از همین روزها از بین بروی.
دلم یک دنیای دیگر میخواهد. دنیای کتابها. دنیای قصهها. دنیای جن و پری و جادوگر و غول و اژدها. دنیای اِلفها و ارکها و هابیتها. دنیایی که در آن جادو واقعی باشد. جادو کار کند. بشود ریشهی مهرگیاه را گذاشت توی ظرف شیر و گذاشتش زیر تخت بیمار و هر روز دو قطره خون ریخت توی آن ظرف تا بیمار شفا یابد. دنیایی که در آن همه چیز با خواندن یک ورد، با تکان دادن یک تکه چوب، با یک حرکت دست زیر و رو شود. دنیایی که ته مصیبتاش باریدن زالو یا ماهی ماکرل و ساردین از آسمان باشد. جایی که بشود با یک تکه گچ روی دیوار هر زندان دری بکشی که به هر کجا دلت میخواهد باز شود. دنیایی که وقتی دیدی دیگر هیچ چارهای برایت نمانده بدانی که اگر با دیدن طلوع پنجمین پگاه در سپیده دم به غرب نگاه کنی معجزهای رخ خواهد داد. بدانی که یک جادوگر هزار ساله با موها و ریش بلند سفید و یک عصای چوبی عجیب و غریبِ بلند هست که درست در لحظهای که همه چیز قرار است از بین برود دنیا را از نابودی نجات دهد. دنیایی که میدانی تهش همه چیز خوب میشود. حلقه توی آتشفشان کوه هلاکت موردور نابود میشود، غولها میمیرند، ولدمورت توی هوا محو میشود، دنیایی که حتا اگر مردی، توی دنیایی بهتر و بزرگتر و جادوییتر یک تخت پادشاهی انتظارت را بکشد. حالم از این دنیا که همه چیزش لنگ یک ویروس کوفتی است به هم میخورد. دلم یک دنیای دیگر میخواهد. دنیایی که میدانی وقتی چراغها را خاموش کردند تازه همه چیز شروع میشود.
درباره این سایت