همیشه‌ی متروک



این روزها عجیب ترین روزهای این حوالی است. چند کیلومتری آن‌طرف‌تر، آب، همان آبی که گویا مایع حیات بود دارد جان آدم‌ها را می‌گیرد. چند کیلومتری این‌طرف‌تر، آب، همان آبی که صدای جاری شدنش بر سنگ‌ها صدایی ایجاد می‌کند که می‌تواند امید به زندگی را در تو، در هر انسانی، چند برابر کند دارد با حرکتی خشمگین و مخوف همه‌چیز را از سر راهش جدا می‌کند و خورد می‌کند و با خود می‌برد. چند کیلومتری بالاتر، آب، همان آبی که اگر دو روز نباشد گویی زندگی کردن غیر ممکن می‌شود تا چند متریِ خانه‌ها بالا آمده و همه چیز را در خود غرق کرده است. چند کیلومتری دورتر چند روستا به خاطر حجوم سیلاب تخلیه شده‌اند. چند کیلومتری پایین‌تر، جاده‌ها به خاطر باران و لغزندگی و سیلاب و. پر شده از ماشین‌های تصادفی.
یکی می‌گوید این‌ها خشم خداوند است. دومی می‌گوید خشم طبیعت. سومی می‌گوید این‌ها آه فعالان محیط زیستی است که یک سال است بی هیچ علتی در بازداشت موقت به سر می‌برند. چهارمی می‌گوید آسمان هم به حال مردم ایران گریه‌اش گرفته. پنجمی به شوخی می‌گوید عزرائیل گل‌بازی‌اش گرفته. ششمی می‌گوید این‌ها عقوبت گناهان آدمیان است. هفتمی می‌گوید بی‌کفایتی مسئولین. هشتمی می‌گوید شهرسازی غیر اصولی. .
اینجا اما باران، نرم و آرام می‌بارد. اینجا اما هوا، هوای بهشت است. اینجا اما می‌شود برای این خیسی زمین، برای ابرها، برای قطره‌های بارانی که می‌ریزد روی دیوارهای کاهگلی خانه‌ی پدربزرگم و برای بوی خاک باران خورده‌ای که در هوا می‌پیچد، جان داد.


«. بده بدبد دروغین بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آوازِ جفتِ تشنه‌ی پیوند.»

(توضیح شعر: کَرَک یا همان بلدرچین آوازی دارد شبیه به تلفظ "بدبده". صیادان برای صید این مرغ حیله‌ی عجیبی به کار می‌برند. می‌گویند موقع شکارش توری می‌اندازند و آواز کَرَک ماده (یا نر) را تقلید می‌کنند تا نر (یا ماده) به هوای آن آواز بیاید و به دام افتد.)
حالا شما بگویید یک چنین شاعری چرا باید اخوان ثالث باشد؟ درستش این نبود که اخوان "اول" باشد؟

| بخشی بود از شعر آواز کَرَک از مجموعه شعر زمستانِ اخوانِ اول، سال انتشار: ۱۳۳۵ |


نوشته بودم هر وقت مرا گم کردی بالای یک بلندی دنبالم بگرد. طبقه‌ی آخر یک ساختمان بلند، روی پشت بام بیمارستان، بالای پل هوایی نزدیک خانه‌ام، بالای پله‌های پارک کوهستان. نوشته بودم هر وقت مرا گم کردی یک جای بلند. چه می‌دانستم؟ چه می‌دانستم گم شدن من، اصلا بودن یا نبودنم برایت هیچ اهمیتی ندارد؟ از کجا می‌دانستم که اگر نباشم فراموش می‌شوم طوری که انگار نبوده‌ام هیچ وقت. که حتا وقتی بودم هم فراموش شده‌ بودم؟
داشتم فکر می‌کردم کاش بعضی حرف‌ها را می‌شد پس گرفت، مثل پیام تلگرام سین نشده‌ای که پاکش می‌کنی. کاش زندگی کنترل زد داشت مثلا. اما بعد فکر کردم چه خوب است که نمی‌شود برگشت. چه خوب است که نمی‌شود حرفی را پس گرفت. بگذار هرچه دل می‌گوید و فرمان می‌دهد بگوییم و بکنیم و در پایان هرچه شد، بشود. مگر خودت نبودی که آن شب لعنتی به من گفتی: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید؟ من آن شب عشق چه می‌دانستم چیست؟ عاشقی چه می‌دانستم چگونه است؟ غربت چه می‌دانستم یعنی چه؟ من آن شب دلتنگی چه می‌دانستم چیست؟ حالا چرا باید برگشت به گذشته؟ درست است که «روزهایی که رفت مثل حباب ترکید» گویی که انگار نبوده هیچ وقت، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده هیچ وقت، انگار هیچ صدایی شنیده نشده هیچ وقت اما ما که می‌دانیم چه گذشت. چه خوب است که کنترل زدِ زندگی کار نمی‌کند.


فال حافظی که لحظه‌ی تحویل سال گرفتم آن‌قدر خوب آمد که به معنی واقعی کلمه زیبا شدم و سال جدید را کلا به فال نیک گرفتم. این را هم بگویم که در همان لحظه‌ای که داشتم به فال نیک می‌گرفتم صدایی توی سرم گفت: فال لحظه‌ی سال‌تحویل پارسالم هم خیلی خوب آمده بود، ولی نتیجه چی شد؟ که خب من در حرکتی هوشمندانه(؟) فورا خودم را زدم به کوچه‌ی علی چپ و به فال نیک گرفتنم ادامه دادم.
الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حسی دارم شبیه "هرچه بادا باد" و "هرچه پیش آید خوش آید" و درواقع "هرچه پیش آید به درک فدای سرم" یا یک همچین چیزی و اصلا "گور بابای دنیا و ما فیها" و الخ.
خلاصه که حضرت حافظ به من فرمودند:
آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود / عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
و همچنین وعده‌ی آخر شدنِ یک عالمه کوفت دیگر را هم به من دادند و در آخر هم فرمودند: شکر کآن محنت بی‌حد و شمار آخر شد.


هرچقدر گفتم برای سفره‌ی هفت سین ماهی گلی نخر افاقه نکرد. آخرش رفته یک ماهی قرمز بزرگ طفلکی خریده و انداخته توی تنگ بلور. نشسته‌ام به حرکاتش نگاه می‌کنم. داشتم بهش می‌گفتم این دنیا برای ما آدم‌ها هم دیگر دنیای به درد بخوری نیست برای توی بیچاره که دیگر چه عرض کنم. همان بهتر که نمی‌فهمی. راست است که فقط سه ثانیه حافظه داری؟ جدیدا با حیوان‌ها هم حرف می‌زنم. راحت‌تر از آدم‌ها. خیلی راحت‌تر.
هیچ حسی به سال جدید ندارم همین‌طور هیچ تصمیمی و هیچ فکری. خدا می‌داند که فردا و پس‌فردا با امروز و دیروز برایم هیچ فرقی ندارند. اگر بخواهم اتفاقات را مثل دیگران بیندازم گردن سالی که گذشت، باید بگویم سالی که گذشت برای من اصلا سال خوبی نبود. به خصوص نیمه‌ی دوم‌اش و همین‌طور نیمه‌‌ی اولش! اصلا مرده‌شور سالی که گذشت را ببرند. ولی خب تقصیر سال چیست؟ مگرنه که ۱۳۹۷ فقط یک "عدد" است مثل هزاران عددی که برای خودمان ساخته‌ایم؟ مگرنه که یک تعدادی روز از پسِ هم می‌آیند و می‌روند و یک سری اتفاق هم این وسط برایمان می‌افتد که معمولا بد است و. این حرف‌ها گفتن ندارد. همه می‌دانند. فقط دوست داریم اتفاقات بد را بیندازیم گردن سالی که گذشت به این امید که در سال جدید ادامه نیابند. غافل از این‌که زندگی و روزها و دقیقه‌هایی که درگذرند به هیچ جایشان نیست که فردا ساعت یک و نمی‌دانم چند دقیقه‌ی بامداد سالْ نو می‌شود.

مادرم چند روز است مدام می‌پرسد: کشتی‌هات غرق شده؟ دلم نمی‌آید بگویم دیگر کشتی‌ای نمانده مادر من. گمان کنم سال جدید باید از صفر شروع کنم به کشتی ساختن. به هرحال کشتی‌های جدیدی برای غرق شدن باید وجود داشته باشد.


دیروز رفته بودم نگارخانه. بسته بود. طوری که انگار سال‌هاست که بسته است. انگار از همان روزهایی که من برای آخرین بار آن‌جا را ترک می‌کردم بسته شده. سراغش را از همسایه‌ها گرفتم کسی خبری نداشت. شماره‌ای هم گرفتم که مسدود بود. همسایه‌ها گفته بودند که به دردم نمی‌خورد اما می‌خواستم خودم امتحان کنم. باور نمی‌کردم. هنوز هم باورم نمی‌شود که این‌طور آب شده باشد و رفته باشد توی زمین. استادم را می‌گویم. حال و روزش را در روزهای آخری که دیدمش یادم نمی‌رود. می‌خواستم بروم مثل قدیم بنشینم پشت یکی از سه‌پایه‌های کارگاه، گیرم سه‌پایه‌ی خالی از بوم و رنگ و او بیاید بنشیند روی یکی از صندلی‌ها، مثل همیشه برعکس و دست چپش را بگذارد روی پشتی صندلی و دست راستش را تکیه‌گاه چانه‌اش کند و زل بزند به من و مثل آن روزها برایم حرف بزند. بپرسد چه شده و من باز سکوت کنم. شاید هم این‌بار سکوت نمی‌کردم. شاید هم همه‌ی حرف‌هایی که دو سال است توی دلم مانده را برایش تعریف می‌کردم شاید برایش می‌گفتم که چطور بی‌فکر و احمقانه خودم را انداختم وسط یک ماجرای بی‌سر و ته و پوچ. این‌که چطور همه‌ی دوستانم تنهایم گذاشتند و چطور حالم از همه‌ی آدم‌ها به هم می‌خورد و چطور به همه کس بی‌اعتماد شده‌ام. دلم می‌خواست برایش بگویم چقدر دلم تنگ شده برای آن روزها که می‌ایستاد پشت سرم و به من می‌گفت تو فقط بکش تا من فقط نگاه کنم. همان روزهایی که سیگار با سیگار روشن می‌کرد و به من که می‌رسید خاموش‌اش می‌کرد. برای وقت‌هایی که برایم سه تار می‌زد. آواز می‌خواند. برای ماه رمضان‌هایی که وقت افطار برایم غذا می‌گرفت و مجبورم می‌کرد بخورم، آخر من تنها کسی بودم آنجا که روزه می‌گرفت. می‌خواستم برایش بگویم که چقدر دلم برای خنده‌هامان تنگ شده. بگویم من، همان دختری که به آینده‌اش امیدوار بودی، حالا به جای نقاشی قرار است با مریض و درد و ناخوشی و درمانگاه و بیمارستان سر و کار داشته باشد. قرار است به جای نقاش، پزشک بشود. بگویم من، همان بازمانده‌ی آدم‌های معتقد آن حوالی این روزها چقدر نسبت به همه‌چیز بی‌تفاوت شده‌ام. بگویم که این روزها انگار خدا هم فراموشم کرده،
«مثل آسمانی که پرندگانش را فوج به فوج فراموش می‌کند
مثل شبی که ستارگانش را فراموش می‌کند.»
ولی نبود. نبود و همه‌ی حرف‌هایم ماندند پشت آن درهای پوسیده‌ی بسته، پشت آن تابلوی خاک گرفته، آن دیوارهای بلندِ رنگ و رو رفته.


همه‌ی کتاب‌هایی که با خودم آورده بودم را خواندم. این گوشه‌ی اتاق، روی تخت شده گوشه‌ی متروک من. جایی نمی‌روم، نه که توی خانه ماندن دیوانه‌ام نکند اما می‌دانم که شلوغی و ترافیک آن بیرون بیشتر اعصابم را به هم می‌ریزد. مخصوصا که دم عید است و حالا حتما خیابان‌ها و کوچه و بازار جای سوزن انداختن ندارند. دم عید! عید! از عید هم متنفرم. هیچ چیز نویی برای عید نخریده‌ام. چشم انتظار هیچ اتفاق نویی در سال جدید نیستم. از همه چیز عید بدم می‌آید. از عید دیدنی و هر روز دیدن آدم‌های به دردنخورِ تکراری بیشتر از همه چیز. این روزها مادرم هم اینقدر گرم خانه‌تکانی است که انگار ارزش مبل و فرش و در و پنجره‌های این خانه برایش بیشتر از من است. خلاصه که آن سگ سیاه افسردگی، آن روباه بد ذات افسردگی، آن غول بی شاخ و دم افسردگی یا هرچی افتاده به جانم. انگار که سرطان اندوه گرفته باشم. توموری مدام عود کننده که متاستاز داده به همه‌ی وجودم، به تک‌تک سلول‌های بدنم. حالم از همه چیز به هم می‌خورد.
دلم می‌خواست ته چمدانم، درست زیر لباس‌ها، یک هفت‌تیرِ خودکارِ کالیبرِ ۷/۶۵ اُرتگیز داشتم. بیرونش می‌آوردم. خشاب را در می‌آوردم. نگاهی به آن می‌انداختم، سپس به جای خود برش می‌گرداندم. ضامن را می‌کشیدم. آن وقت روی تخت خالی می‌نشستم، نگاهی به دیوار روبه‌رو می‌انداختم، اسلحه را نشانه می‌گرفتم و درست مثل سیمور گلسِ داستان‌های سلینجر گلوله‌ای به شقیقه‌ی راست خود، شاید هم چپ خود (آخر من چپ‌دست‌ام) شلیک می‌کردم. و به همه‌ی این ملال پایان می‌دادم.
درستش اما این است که بروم دو سه بسته سیتالوپرام بخرم و شروع کنم به خوردن و سروتونین خونم را بالا ببرم و "خیال" کنم که حالم خوب است.
مهدی اسدزاده چند روز پیش توی توییترش نوشته بود: «نوشتن در روزگار افسردگی - بیش از هر چیز - به دویدن روی سطح یخ‌بسته‌ی دریاچه می‌ماند. نباید وابمانی و نمی‌دانی کی فروبلعیده خواهی شد. با نهایت سرعت پیش می‌روی، چشمت فقط به افق سفید روبه‌روست و ترکَّست هول‌انگیزِ یخ‌ها را از گوشه و کنار می‌شنوی. آیا می‌رسی؟ موفق می‌شوی؟ نمی‌دانی.»
حال و روز من و این وبلاگ و این نوشتن‌ها و این روزها دقیقا همین است. همه‌اش از ترس شکستن یخ‌های زیر پایم و فرورفتن و فرورفتن و فرورفتن.

توصیه کرده بودم این پست را نخوانید. اگر خوانده‌اید و این‌ همه انرژی منفی مکدرتان کرده من را ببخشید.


خب ما هیچ‌وقت برای حرف زدن نیازی به کلمات نداشتیم/نداریم. ما از کلمات گذشته‌ایم. ما از خیلی چیزها گذشته‌ایم. چیزهایی هست که تنها تو می‌فهمی. چیزهایی هست که فقط من می‌دانم. بین ما چیزهایی هست که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.
امیدوارم ته همه‌ی این‌ها و آن‌چه که رفت و نرفت، پشیمانی نباشد برایمان.
من این روزها از همیشه تنهاترم. از همیشه خسته‌تر. از همیشه ناامیدتر. از یک جایی به بعد هیچ چیزی توی زندگی من درست پیش نرفت. از یک جایی به بعد همه چیز کم‌کم فروریخت و نابود شد و از دست رفت. این‌ها را فقط به تو می‌توانم بگویم، فقط به تو دوست دارم بگویم. نمی‌گویم کاش بودی و کاش می‌خواندی و کاش. من از این‌ها هم گذشته‌ام. من از خیلی چیزها گذشته‌ام.
حالا تنها چیزی که می‌خواهم این است که تمام شود. این‌که این دریای طوفانی یک لحظه آرام بگیرد. این‌که آن آرامش درونی همیشگی که داشتم به من برگردد.


دیشب وقتی که داشتم برای کمی قابل‌تحمل‌تر کردن آینده آخرین تیرهایم را در تاریکی رها می‌کردم، باران می‌بارید. دیشب تا صبح باران بارید. آمده‌ام پیاده‌روی شاید ذهنم کمی مرتب‌ شود. شیرازِ پس از باران از آن شیرازهای دلخواه من است. هوا ابری، کمی سرد، مرطوب و خوش‌بو است.
_______________
کسی می‌گفت بنشینید حرف بزنید کدورت‌ها را برطرف کنید و. گفتم بعضی چیزها با حرف زدن درست نمی‌شود.
ولی خیلی از دردها با نوشتن بهتر می‌شوند. خوب نمی‌شوند اما بهتر می‌شوند و خوشبختانه از جمله مزیت‌هایی که ما نسبت به نیاکانمان داریم همین توانایی نوشتن در حال راه رفتن و در تخت خواب و توی حمام و الخ است. این‌که برای نوشتن دیگر به تشریفات و مومات خاص نیاز نداریم.
_______________
پارک کوچکی نزدیک خانه مان بود/هست که آن زمان‌ها دورتادورش درخت‌های بید بود و زیر هر درخت بید یک تاب آهنی. انگار که موقع ساختش یک دایره‌ی بزرگ کشیده باشند و چند تاب و چند درخت کاشته باشند روی محیط دایره. یک سرسره و یک الاکلنگ هم وسط دایره بود که همان وقت‌ها هم کهنه و زنگ‌زده بودند. حالا آمده‌اند وسط پارک را سرسره‌ی پلاستیکی گذاشته‌اند. نمی‌دانم متوجه منظورم می‌‌شوید یا نه. از همان سرسره‌ها که به هم متصل اند و راهرو و فلان دارند. باید دیده باشید. و کنارش هم وسایل ورزشی‌ زرد رنگ گذاشته‌اند، از همان‌ها که این روزها توی تمام پارک‌ها هست. آمده‌اند تاب‌های روی محیط دایره را بریده‌اند و به جایشان نیمکت‌های چوبی گذاشته‌اند. به گمانم به فکر ما بچه‌های آن زمان‌ها بوده‌اند و دوران بزرگسالی و پیری‌مان. برای زمانی که تاب و تاب‌سواری دیگر از سن و سالمان گذشته باشد. برای حال. این پارک همیشه به فکر ما بوده. حالا گیرم با چند درخت بید کمتر، بدون تاب‌های آهنی، بدون سنگ‌ریزه‌های وسط پارک، بدون آن سرسره و الاکلنگ فکسنی.


ساعت یازده شب است. من و مادرم خانه‌ی پدربزرگم هستیم. همه رفته اند. مادرم با موبایلش سرگرم است. من دراز کشیده‌ام روی کاناپه. سَرم از شدت سر و صداهای اعضای فامیل که از صبح رفته‌اند و آمده‌اند در حال انفجار است. من برای بار هفتصد و شصت و چهارم یا پنجم به یک دنیا سؤال تکراری جواب داده‌ام. پدربزرگم در حالی که منتظر است پدرم بیاید دنبالمان و برویم خانه‌مان و راحت شود و بخوابد، خودش را با یک تسبیح سرگرم کرده است به گمانم در تلاش است که تسبیح مذکور را میان انگشتانش غیب کند. من دارم فکر می‌کنم‌ بعد از تلوزیون از بیشترین چیزی که متنفرم، تعطیلات نوروز است.


خانواده‌ای را تصور کنید که زله‌ای بی‌هوا آمده باشد و خانه و زندگی‌شان را بر سرشان آوار کرده باشد و حالا سیل، همه‌ی دار و ندارشان را که خلاصه شده در یک کانکس کوچک با خودش برده. تصور کنید خانواده، پناه گرفته‌اند بر بلندی‌ای جایی و بی‌تفاوت، بر آب رفتنِ باقی‌مانده‌ی آنچه که داشتند را نگاه می‌کنند.
تصور کنید صدای سوک دودوک بپیچد توی هوا. یک کسی یک گوشه‌‌ای نشسته باشد و تمام غم‌های عالم را بریزد توی آن تکه چوب بی‌جان و صداش، صدای غمگینِ دلهره آورِ آرام‌بخشش دلت را بلرزاند و با هر لحظه لرزشِ بازدمِ نوازنده توی ساز، همه‌ی وجودت به لرزه بیفتد، توی قلبت سیل جاری شود، آوار شوی، جاری شوی.


چند روز است که هر شب کابوس می‌بینم. کابوس‌های عجیب و غریب و شلوغ و درهم‌ام دوباره برگشته‌اند. چند شب پیش آدم‌بده‌ی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناک‌تر از این نیست که آدم‌بده‌ی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبه‌ای ضربه خورده‌ام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب تو را می‌دیدم. می‌پرسی چطور ممکن است خواب آدم نادیده را دید؟ نمی‌دانم. اما مکانیزم دیدن خواب آدم نادیده _اگر برایت سؤال است_ این طوری است که یک کسی را توی خواب می‌بینی، او را با اسم شخص نادیده صدا می‌کنی، با او حرف می‌زنی، صدایش را می‌شنوی، همه چیز خیلی عادی است اما به محض این‌که از خواب بیدار می‌شوی می‌فهمی هیچ چیز از چهره‌اش به یادت نمانده. خاطرت نیست که چه شکلی بود. هر چقدر که فکر کنی و به مغزت فشار بیاوری به یاد نمی‌آوری. به جایی می‌رسی که گمان می‌کنی شاید اصلا یک آدم بی‌چهره دیده باشی. آدمی که همه‌ی کیفیت‌های یک آدم عادی را دارد به جز صورت. شبیه چیزهایی که در کتاب‌های موراکامی یافت می‌شوند. این روزها خواب‌هایم دوباره شده شبیه داستان‌های موراکامی. عجیب نیست که در خواب‌هایم گربه‌ها حرف بزنند و از آسمان باران ماهی ببارد و آدم‌ها سایه نداشته باشند، چهره نداشته باشند. بد است. بد است که حتا توی خواب هم نتوانم چشم‌هایت را ببینم. نگاهت را بفهمم.
دلم یک خواب آرام می‌خواهد، یک خواب خوب، با اتفاق‌های خوب، از آن خواب‌ها که دلت نمی‌خواهد کسی بیدارت کند. از آن خواب‌ها که تا حالا هیچ وقت ندیده‌ام.


در روزگار اینستاگرام یک بار یک شخصی توی دایرکت برایم نوشته بود: «چقدر با برنامه‌ای» البته به علاوه‌ی یک مشت یاوه‌ی دیگر. حالا شاید بی‌رحمی باشد در مورد کسی که ازت تعریف کرده بگویی یاوه گفته ولی اگر این کار را توی دایرکت اینستاگرام انجام داده باشد گفتن‌اش کمتر بی‌رحمی به حساب می‌آید. اغلب این کار را برای (به اصطلاح خودشان) مخ‌زنی انجام می‌دهند اما جالب است بدانید که این یکی دختر بود! (این را هم بگویم که یک بار دایرکتی داشتم از یک دوست همجنسگرا و البته این یکی پسر بود! می‌خواهم بگویم دختر یا پسر بودن دیگر میک سنس نمی‌کند! این یکی آمده بود فقط کمی درد دل کند و برود. (یادم بیاورید یک زمانی از خاطرات این‌چنینی ام هم برایتان بنویسم. از این‌که مادر دهر روی پیشانی‌ام نوشته: لطفا بیایید با من درد دل کنید!)) می‌خواستم در جواب بزرگواری که گفته بود با برنامه‌ای بنویسم که من یک عمر است از الابختکی بودن و بی‌برنامه بودن رنج می‌برم آن‌وقت تو چطور از چند پست و کپشن اینستاگرامی به این نتیجه رسیده‌ای که من با برنامه‌ام؟ دقیقا با کدام استدلال؟ با علم به کدام شناخت؟ نگفتم. معمولا حوصله‌ی توضیح دادن به آدم‌ها را ندارم.
من اگر بخواهم در مورد دایرکت‌های پنج شش سال اینستاگرام داشتن برایتان بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود. از بعضی‌هاشان حتا می‌شود یک داستان کمدی درآورد. البته ناگفته نماند که دوستی‌هایی هم از خلال این دایرکت‌ها شکل گرفت که بعضی‌هاشان برایم واقعا ارزشمند اند.
یک زمانی مد شده بود می‌آمدند توی دایرکت از ویژگی‌های اخلاقی‌ام می‌گفتند. مثلا بیست سی تا از ویژگی‌های شخصیتی من را که از میان پست‌ها _به خیال خودشان_ متوجه شده بودند را برایم ردیف می‌کردند. اینستاگرام همین است. با دیدن چند پست و استوری از کاربرها به افراد توهم شناختنِ آن کاربر دست می‌دهد. مثلا کسی که یک سال یا دو سال است که تو را فالو می‌کند فکر می‌کند دیگر کاملا تو را شناخته است. یک بار میان یکی از دایرکت‌های این‌چنینی با کسی آشنا شدم که این یکی از قضا واقعا آدم‌شناس بود. حتا از روی عکس یک نفر می‌توانست برایت شرح دهد که او چه جور آدمی است. و شاید باورتان نشود، کاملا درست می‌گفت. باور کنید از شخصیت آدم‌هایی که می‌شناختم یک چیزهایی می‌گفت که خودم پیش از آن بهشان دقت نکرده بودم یا بعدها به حرفش می‌رسیدم. آدم عجیبی بود. این‌که چطور و از کجا می‌فهمید را نپرسید، من هم نمی‌دانم. متأسفانه خیلی وقت است که از او بی‌خبرم. در دوستی‌های معمولی، وقتی به ابراز علاقه یکی از دو طرف منجر شود گند زده می‌شود به همه‌چیز. او گند زد به دوستی معمولی‌مان وگرنه من هنوز دوستی داشتم که در مواقع وم با فرستادن عکسی از یک شخص برایش می‌توانستم کل رازهای شخصی آن فرد را بفهمم. واقعا حیف شد. آدم‌های عجیب و غریب توی زندگی من زیاد آمده‌اند و رفته‌اند.
آخرین دایرکت جدی که قبل از بستن صفحه‌ام (که فعلا فکر می‌کنم موقتی است.) گرفتم نقل به مضمون این بود که «گاهی درست متوجه عکس‌هایی که می‌گیرید یا چیزهایی که می‌نویسید نمی‌شم.» این هم از آن جمله‌های متداولی است که زیاد شنیده و خوانده‌ام. و خب مشت نمونه‌ی خروار! واقعا شنیدن چند باره‌ی یک چنین جمله‌ای ناراحت کننده و ناامید کننده نیست؟

مطلب مرتبط قبلی: اینستاگرام (۱)


یک چیزی که در مورد اکثر آدم‌ها صدق می‌کند این است که "نمی‌دانم" گفتن نمی‌توانند.
بارها و بارها پیش آمده که در جمعی کسی از بیماری‌اش گفته یا از فلان مشکل جسمی که دارد و بعد شما در کمال ناباوری (یا شاید هم خیلی عادی!) می‌بینید که همه‌‌ی آن جمع متخصص آن بیماری و آن مشکل اند. هرکسی یک تشخیصی دارد و یک درمانی را پیشنهاد می‌دهد. هرکس. اصلا فرقی نمی‌کند که شخص مذکور چقدر از بدن انسان و مکانیزمش آگاه است یا اصلا چقدر سواد دارد یا تحصیلاتش در چه حیطه‌ای است یا حرفه‌اش چیست. آن شخص به بیماری مورد نظر اشراف کامل دارد چون گمان می‌کند مشابه آن مشکل را پیش از این در کسی دیگر یا در خودش دیده است. شاید هم فقط توهم دانستن دارد یا فکر می‌کند اگر بگوید نمی‌دانم یا دست کم سکوت کند هویت‌اش زیر سؤال می‌رود. غافل از این‌که در پزشکی هر بیماری با هر بیمار دیگر فرق می‌کند، همان طور که هر انسانی با انسان دیگر متفاوت است و در مورد همه کس نمی‌شود به یک شکل نسخه پیچید. دیگر بحث گرفتن شرح حال کامل و معاینه بالینی و سایر اقدامات تشخیصی واقعا در این مقال نمی‌گنجد.
واکنش من در این شرایط چیست؟ این اتفاق آن‌قدر تکرار شده و می‌شود که من اصلا به حرف‌های آن افراد گوش نمی‌دهم. سرم را به چیزی دیگر گرم می‌کنم که این همه جهل، عصبانی‌ام نکند. حتا تلاش برای گفتن هزارباره‌ی این‌که سلامتِ آدم‌ها شوخی بردار نیست هم دیگر افاقه نمی‌کند. آدم‌ها همیشه کار خودشان را می‌کنند. فایده‌‌ای ندارد.
همیشه برایم سوال است که گفتن یک جمله‌ی: این مشکل در تخصص من نیست. یا اطلاعاتم در این مورد کافی نیست. یا بهتر است به یک متخصص مراجعه کنی. یا اصلا یک "نمی‌دانم" ساده چقدر سخت است که نمی‌گویید؟ باور کنید اصلا احتیاجی نیست چیزی بگویید. چرا سکوت نمی‌کنید؟
در پزشکی یا هر حیطه‌ی دیگری، هیچ فرقی نمی‌کند. چرا انسان‌ها گمان می‌کنند که رسالت دارند علامه‌ی دهر باشند؟


بهمن محصص یک جایی از مستند "فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد" می‌گوید: «الآن برای من، نقاشی کردن، یک احتیاجی است درست مثل شاشیدن، برای راحت شدن!» الآن اما برای من تنها بودن یک چنین احتیاجی است.
هر روز پدر و مادرم مرا به دندان می‌کشند و می‌برند این‌جا و آن‌جا. دیدن آدم‌های حوصله‌سربرِ تکراری. باور کن کار به جایی رسیده که از صدای حرف‌زدن آدم‌ها تهوع می‌گیرم. از شنیدن این‌که فلان‌جا دعوتیم دچار شوک آنافیلاکسی می‌شوم. پدر و مادرم گمان می‌کنند توی خانه ماندن افسردگی‌ام را بدتر می‌کند نمی‌دانند که به قول رولان بارت درون‌بودگی، آرامش و انزوا احساس بدبختی‌ام را کاهش می‌دهد. فکر می‌کنم اگر تا چند روز دیگر به تنهایی و انزوایم برنگردم می‌میرم. همیشه همین است. تنهایی یک درد است و هزار درمان، تنها نبودن هزار درد و. درمان؟ نمی‌دانم. تا حالا نشده تنها نبودن به معنی واقعی کلمه را تجربه کنم، به جز چند باری که با تو حرف می‌زدم، که آن هم تعدادش از انگشتان دست بیشتر نبوده. شاید من همیشه تو را از خودم دریغ کرده‌ام. شاید تو همیشه خودت را از من دریغ کرده‌ای. فرقی نمی‌کند. وقتی نتیجه یک چیز است، دیگر چه اهمیتی دارد؟ اما این‌که تنها نباشم و احساس تنهایی کنم را به کرات تجربه کرده‌ام.
بگذریم. این حرف‌ها گفتن ندارد.

خاطرات سوگواری

* از خاطرات سوگواری، رولان بارت، ترجمه محمدحسین واقف


صدای شجریان برای من این‌طور بوده که از یک جایی دیگر صرفاً تصنیف گوش کردن مرا راضی نمی‌کند. از من بپرسی شجریان را باید در آلبوم گوش داد. باید پیش درآمد و درآمد و ساز و آواز گوش کنی تا به تصنیف برسی. صدای شجریان را باید جرعه جرعه نوشید. باید مزه مزه کرد. شجریان باید ذره ذره توی وجودت ته‌نشین شود.
محمد ضیمران در صفحه‌ی هفت کتاب "گذر از جهان اسطوره به فلسفه" نوشته: اسطوره نیازهای عمیق دینی و اخلاقی را برآورده می‌کند. حتا در مواردی می‌تواند پاسخگوی نیازهای روزمره نیز باشد. شجریان برای من معنای کامل اسطوره است.
اگر بخت یار می‌بود و روزی استاد را می‌دیدم حتم دارم اولین چیزی که بهشان می‌گفتم این بود که: ما عاشقی را هم با صدای شما آموختیم، با:
حلاج‌وشانیم که از دار نترسیم
مجنون‌صفتانیم که در عشق، خداییم
چند روز پیش یک توییتی در توییتر مدام کوت می‌شد که: ابیاتی که با صدای شجریان در ذهنتان زمزمه می‌کنید چیست؟ بی‌شک اولین چیزی که به ذهنم آمد آوازی بود از آلبوم دود عود که استاد، شعر عطار را با آهنگسازی پرویز مشکاتیان و تار داریوش طلایی در گوشه‌ی نهفت از دستگاه نوا می‌خوانند:
آتش عشق تو در جان خوش‌تر است
جان ز عشقت آتش‌افشان خوش‌تر است
هرکه خورد از جام عشقت قطره‌ای
تا قیامت مست و حیران خوش‌تر است
گاهی اوقات این آواز نوا را می‌گذارم روی تکرار و پشت سر هم گوش می‌دهم و مدام به این فکر می‌کنم که چرا از این همه زیبایی نمی‌میرم؟ آنجایی که می‌گوید:
در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نیز خلاصه‌ی جنون گشت.
خلاصه‌ی تمام حس من به صدای استاد است. خلاصه‌ی آن‌چه که از عشق تجربه کرده‌ام. خلاصه‌ی "او".
حتم دارم روزی تاریخِ ما را می‌نویسند و از استاد آوازخوانی یاد می‌کنند که حکومتی از او می‌ترسید و بر محبوبیتش رشک می‌برد.

خط استاد شجریان

* به خط استاد شجریان در سال ۱۳۶۲


می‌خواستم برایت بگویم که چرا رفتم. دوست داشتم برایت تعریف کنم که چطور همه چیز به هم ریخت. که چطور همه‌ی دنیایم فرو ریخت. می‌خواستم بگویم که درست است که از بیرون همه چیز به نظر عادی می‌رسد اما از درون نابودم می‌خواستم بگویم که تو بدانی، که تو مثل دیگران فکر نکنی خوشی زده زیر دلم. می‌خواستم برایت بگویم که حالم خوش نیست. که فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت حالم خوب نمی‌شود. می‌خواستم برایت بگویم که فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها کفاره‌ی گناهم بوده. یا چه می‌دانم، عقوبت یا هرچی. تو خوب می‌دانی که از چه حرف می‌زنم. نگفتم. گفتنم چه فایده داشت؟ اگر می‌گفتم، می‌شنیدی؟ اصلا دوست داشتی بشنوی؟
اگر می‌گفتم دلم برایت بیشتر از همیشه تنگ است جواب بعدی ات قابل پیش‌بینی بود. چرا نمی‌توانم برایت بگویم که چقدر دلتنگت هستم؟
نه عزیز من. همه‌ی آن‌چه که من تجربه کرده‌ام چیزی جز درد و انتظار و دلتنگی نبوده است. من و تو هیچ وقت هیچ چیزی را قرار نیست تجربه کنیم. و این بزرگ‌ترین حسرت زندگی من است. اگر از همه‌ی این دنیا یک چیز بخواهم آن تویی. تویی که هیچ وقت نداشتمت و نخواهم داشت.


چند روز است که هر شب کابوس می‌بینم. کابوس‌های عجیب و غریب و شلوغ و درهم‌ام دوباره برگشته‌اند. از آدمی شبیه من که توی مغزش مدام میان نیم‌کر‌ه‌ی چپ و راست دعواست بعید نیست که این به هم ریختگی از جایی مثل ناخودآگاه بیرون بزند. چند شب پیش آدم‌بده‌ی خوابم مادرم بود. هیچ چیز ترسناک‌تر از این نیست که آدم‌بده‌ی داستانِ کابوست مادرت باشد. البته شاید این برای منی که این اواخر از هر آشنا و غریبه‌ای ضربه خورده‌ام خیلی عجیب به نظر نرسد.
دیشب خواب تو را می‌دیدم. می‌پرسی چطور ممکن است خواب آدم نادیده را دید؟ نمی‌دانم. اما مکانیزم دیدن خواب آدم نادیده _اگر برایت سؤال است_ این طوری است که یک کسی را توی خواب می‌بینی، او را با اسم شخص نادیده صدا می‌کنی، با او حرف می‌زنی، صدایش را می‌شنوی، همه چیز خیلی عادی است اما به محض این‌که از خواب بیدار می‌شوی می‌فهمی هیچ چیز از چهره‌اش به یادت نمانده. خاطرت نیست که چه شکلی بود. هر چقدر که فکر کنی و به مغزت فشار بیاوری به یاد نمی‌آوری. به جایی می‌رسی که گمان می‌کنی شاید اصلا یک آدم بی‌چهره دیده باشی. آدمی که همه‌ی کیفیت‌های یک آدم عادی را دارد به جز صورت. شبیه چیزهایی که در کتاب‌های موراکامی یافت می‌شوند. این روزها خواب‌هایم دوباره شده شبیه داستان‌های موراکامی. عجیب نیست که در خواب‌هایم گربه‌ها حرف بزنند و از آسمان زالو یا ماهی ماکرل و ساردین ببارد و آدم‌ها سایه نداشته باشند، چهره نداشته باشند. بد است. بد است که حتا توی خواب هم نتوانم چشم‌هایت را ببینم. نگاهت را بفهمم.
دلم یک خواب آرام می‌خواهد، یک خواب خوب، با اتفاق‌های خوب، از آن خواب‌ها که دلت نمی‌خواهد کسی بیدارت کند. از آن خواب‌ها که تا حالا هیچ وقت ندیده‌ام.


متأسفانه من سواد روایت ندارم که آن‌چه که رفت را جوری برایتان توضیح دهم که حس کنید با ما بودید. با من و پدرم. رفته بودیم کوه و آبی از بالای کوه سراریز می‌شد پایین و آبشاری بالای کوه بود و خودمان بودیم و خودمان. من تنها، خودم و خودم بدون موبایل، بدون این‌که عکسی بگیرم یا فیلمی یا استوری ای یا پست اینستاگرامی یا هرچی. با روسری سبز و سارافون زرشکی و شلوار جینی که از فرط لاغری بعد از افسردگی برایم گشاد شده بود. می‌رفتیم بالا و بالاتر و پدرم مدام می‌گفت که بروم روی فلان سنگ فلان جا بنشینم یا فلان جا بایستم تا از من عکس بگیرد! و صدای آب و آب، آب. آنجاست که می‌فهمی شاملو چرا می‌گوید ای کاش آب می‌بودم گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است. و من آب بودم. به جای این‌که از ترس خیس شدن از سنگ‌های کنار رود بالا بروم، همراه آب و از وسط رود و از روی سنگ‌های وسط آب راه می‌رفتم، پا ، سر تا پا خیس، و جوان شدم، زنده شدم.
اصلا من آدم گوشه‌ی خانه نیستم، آدم کوه‌ام، آدم آب و سنگ و خاک و درخت و چمن و الخ. البته به شرط حضور نداشتن انسان‌های دیگر، به شرطی که چند ساعت بعد برگردم به گوشه‌ی امن خودم.


در دنیای موازی من احتمالا یکی از کارکنان یک کتاب‌فروشی بزرگ‌ام که مسئول مرتب کردن کتاب‌ها و دسته‌بندی و چیدنشان توی قفسه‌هاست. شاید الان در دنیای موازی من با تی‌شرت گشاد و شلوار جین و کتانی‌های سفیدم، بی‌خیالِ رئیسی که دارد از دوربین‌های مدار بسته نگاهم می‌کند، پایین قفسه‌های متروک و به هم ریخته‌ی گوشه‌ی شرقی کتابسرا، چهارزانو نشسته‌ام روی زمین و میخکوب یکی از کتاب‌های تازه چاپ شده‌، یا یکی از نامه‌های نیما، یا یکی از داستان‌های چخوف شده‌ام. شاید هم دارم با وسواس کتاب‌های بخش ادبیات آمریکا را مرتب می‌کنم و حواسم هست که کتاب‌ها یک میلی‌متر هم از سر جایشان جلو و عقب نروند و زیر لب به مشتری‌هایی که کتاب‌ها را برمی‌دارند و سر جای خودشان نمی‌گذارند فحش می‌دهم. شاید دارم یکی از آخرین ساخته‌های کیهان کلهر را پِلی می‌کنم یا بر سر موزیک با یکی دیگر از کارکنان بحث می‌کنم. شاید هم دارم با یکی از مشتری‌ها درباره‌ی ترجمه‌ی کتاب‌های سلینجر بحث می‌کنم یا پیشنهاد کتاب زبان اصلی گتسبی بزرگ را به یکی از هواداران فیتزجرالد می‌دهم. یا زیرچشمی به خریدارانِ بی‌شعوری‌ها و رازها و ملت عشق‌ها و جوجو مویز‌ها و چهار اثر از فلورانس اسکاول شین‌ها چشم غره می‌روم یا سلیقه‌ی هاینریش بل خوان‌ها را تحسین می‌کنم یا چشم‌هایم از تماشای کسی که غرق شده در یکی از داستان‌های بورخس برق می‌زند.
شاید دارم کی به بحث‌های بین اسپینوزاخوان‌ها و مارکوزه بازان گوش می‌دهم. شاید هم پشت قفسه‌ها فال گوش ایستاده‌ام و به حرف‌های پسری که سعی دارد خودش را جلوی دختری خیلی آدم‌حسابی و کتاب‌خوان و روشن‌فکر جلوه بدهد می‌خندم. اصلا شاید گاهی اوقات بنشینم پشت دخل و آدم‌ها را از روی کتاب‌هایی که می‌خرند قضاوت کنم و از زندگی‌شان برای خودم داستان‌ها بسازم. مثلا تصور کنم کسی که همیشه کتاب‌های روانشناسی می‌خرد احتمالا یک گیر و گور شخصیتی دارد، شاید هم خیال دارد شخصیت کسی را عوض کند یا خیال کنم کسی که فقط داستایفسکی می‌خواند احتمالا یک کسی را کشته است و حالا دارد دنبال راهی برای چگونگی خلاص شدن از دست جنازه‌اش می‌گردد. کسی که یک‌بار می‌رود سراغ ادبیات روس، یک‌بار آلمان، یک‌بار آمریکا، یک‌بار ژاپن احتمالا دارد مدام پارتنر عوض می‌کند. یا مثلا خیال کنم کسی که پنج شش کتاب با هم خریده به احتمال زیاد از آن‌هاست که توی کتابخانه‌اش یک عالمه کتاب نخوانده دارد. کسی که به محض ورود می‌رود سمت قفسه‌ی نویسنده‌های خودمان، هدایت و گلشیری و ساعدی و مدرس صادقی و گلستان و غیره دلش می‌خواهد رمان‌نویس بشود. کسی که فقط شعر می‌خواند احتمالا اخیراً عاشق شده. کسی که جوجو مویز می‌خواند احتمالا از آن‌هاست که هیچ وقت نیم‌فاصله‌ها را رعایت نمی‌کند. کسی که مدام توی کتاب‌های فلسفی سیر می‌کند خانه‌ای به هم ریخته با یک عالمه کتاب‌های روی هم انبار شده دارد. و هر تصور بی‌ربط دیگری که در لحظه به ذهنم خطور کند.
به نظرم کارگر ساده‌ی یک کتاب‌فروشی، لذت‌بخش‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین و عزیزترین شغل دنیا را دارد.
یک کتاب‌فروشی هست توی یزد که من گاهی اوقات اگر گذارم به آن سمت شهر بخورد سری بهش می‌زنم. آنجا یکی از به هم ریخته‌ترین و نامرتب‌ترین کتاب‌فروشی‌هایی است که تا به حال دیده‌ام. همیشه چند دسته کتاب بی‌نوای خاک‌خورده‌ی بی‌قفسه گوشه‌ی کتاب‌فروشی، دیواروار روی هم قرار گرفته و با بی‌توجهی بالا آمده اند و هیچ کس به دادشان نمی‌رسد. از به هم ریختگی قفسه‌هایش هم که دیگر نگویم. گاهی اوقات خودم موقع تماشای کتاب‌ها دست به کار می‌شوم و مرتبشان می‌کنم. باور کنید تا به حال چند بار خواسته‌ام پیشنهاد بدهم که داوطلبانه‌ آن‌جا را برایشان مرتب کنم. اگر کمی وقت آزاد داشتم باور کنید این کار را می‌کردم. اما اگر واقعا بخواهم کتابی بخرم جایی جز کتابسرای ملک نمی‌روم. آنجا یکی از عزیزترین جاهای جهان است برای من. آن‌جا همیشه یک فروشنده‌ی مهربان، یک کتاب سفارشی و یک قهوه‌ی گرم انتظارم را می‌کشد. اگر وقتم آزاد بود حاضر بودم همه‌ی عمر داوطلبانه آن‌جا کار کنم.


من همان قهرمان داستانی هستم که همه چیز را در مرز رسیدن رها می‌کند. می‌گذارد و می‌رود و نمی‌ماند تا ثمره‌ی آن‌چه گذشت را ببیند. همان که می‌تواند همه‌‌ی انتظارها و دلتنگی‌هایش را با یک جمله‌ی ساده، یک بله‌ی خشک و خالی تمام کند، می‌تواند رسیدن را، دیدن را تجربه کند، اما نمی‌کند. رها می‌کند. می‌رود. نمی‌ماند. همان شطرنج‌بازی که می‌تواند با حرکت آخر حریف را کیش و مات کند اما صفحه‌ی شطرنج را یک حرکت مانده به حرکت آخر، نیمه‌کاره رها می‌کند. همان بوکسوری که می‌تواند به وقتش، وقتی همه چیز مهیاست، مشت آخر را نثار حریف کند و کار را تمام کند، اما نمی‌کند. همان مبارزی که لحظه‌ی آخر علی‌رغم همه‌ی برتری‌ها نتیجه را به حریف واگذار می‌کند. همان نقش اولی که می‌تواند در سکانس طلایی فیلم هرچه می‌خواهد بر سر طرف مقابل فریاد بزند اما در عوض فقط سکوت می‌کند.
چرا؟
نمی‌داند.


تنها زندگی کردن همه‌اش حسن است، یک سری بدی‌های کوچک دارد و یک بدی بزرگ. بدی‌های کوچکش را بگذارید رازی بماند میان من و همه‌ی کسانی که تجربه‌ی تنها زندگی کردن را دارند اما بدی بزرگش این است که ناگهان بعد از چند سال به خودت می‌آیی و می‌بینی دیگر نمی‌توانی تنها زندگی نکنی.
می‌بینی حتا وقتی جایی هستی که دارد به تو خوش می‌گذرد، چشمت مدام به ساعت است که کی تمام می‌شود و کی می‌توانی برگردی به خانه‌ی خلوتت و انزوایت و تنهایی‌ات. می‌بینی بیشتر از چند روز نمی‌توانی خانه‌ی پدر و مادرت زندگی کنی. کارت به جایی می‌رسد که فکر می‌کنی نه هیچ وقت هیچ کسی به دردت می‌خورد و نه تو به درد کسی خواهی خورد. نه کسی می‌تواند تنهایی‌ات را پر کند و نه حتا دوست داری کسی بیاید و تنهایی‌ات را پر کند، چون از یک نفر که بیشتر بشوی دیگر نه خانه‌ی خلوتی در کار خواهد بود نه انزوایی و نه تنهایی‌ای. (منظورم تنهایی به معنی کامل کلمه است.)
بعضی چیزها را نمی‌شود به کسی گفت. مثلا نمی‌شود به پدر و مادرت بگویی درست است که از روزهای بی‌کاری‌ات هنوز چند روز مانده اما از بودن توی خانه‌شان خسته شده‌ای. دوست داری بروی جایی که نه کسی صدایت بزند، نه قربان صدقه‌ات برود، نه نگرانت بشود و نه دلش برایت بسوزد. به جایی که نه کسی باشد که موقع ورود به تو سلام کند، نه کسی که منتظر برگشتنت باشد. این چیزها را هیچ وقت نمی‌توانی بگویی. دست کم به پدر و مادرت نمی‌توانی بگویی.


برایم پیامی فرستاد که: «فلانی حالش خوبه؟ رو به راهه؟»
به احترام همه‌ی عشقی که در گذشته از نزدیک شاهدش بودم، به احترام همه‌ی محبت‌ها، مهربانی‌ها، خاطره‌ها، زندگی‌ها، به احترام احساسی که خودم از دل و جان درکش می‌کنم، به احترام همه‌ی نگرانی و شرم و محبتی که توی سؤالش بود، به احترام همه‌ی این‌ها دلم نیامد بگویم فلانی، عشق سابقت، همان که یک زمانی برای هم می‌مردید و فکر می‌کردید زندگی بدون آن یکی ممکن نیست و اصلا زندگی نیست و مردگی است و زمان بدون او اصلا نمی‌گذرد و الخ، حالا ازدواج کرده و با آدم جدید زندگی‌اش حالش خوب است و خوش است و خوشبخت است. حالا بدون‌اوزندگی‌ممکن‌نیستِ زندگی‌اش یک کس دیگری شده و جانش برای دختر دیگری در می‌رود.
نگفتم.
به یک آره‌ی خشک و خالی بسنده کردم و گذاشتم همه‌ی حرف‌ها بماند در ناگفته‌ها.
زندگی بعضی وقت‌ها آنقدر عجیب و بی‌رحم و سنگ‌دل است که آدم غصه‌اش می‌گیرد. بعضی وقت‌ها بدون فکر کردن راحت‌تر می‌گذرد.
حالا بیا همه‌ی این حرف‌ها را بگذاریم کنار. بیا رجوع کنیم به حافظه‌ی شخصی‌مان. به همه‌ی کسانی که فکر می‌کرده‌ایم زندگی بدون آن‌ها ممکن نیست اما بوده، هست و خواهد بود. به همه‌ی کسانی که می‌گفته‌اند که حاضرند برایمان جان بدهند اما حالا جانشان کس دیگری ست. و مبادا که خیال کنی ایراد از اوست یا تو یا دیگری. رسم روزگار این است. اصلا باید این‌طور باشد.
می‌گویی بی‌رحمانه ست؟ بله هست. اما چکار می‌شود کرد؟


روزهای خوبی ندارم. حال و روز خوبی هم. مثل یک بیگانه میان جمع کثیری از آدم‌های آ‌شنا گیر افتاده‌ام. بیگانه با همه‌چیز. با مکان، زمان، آدم‌ها، اشیا. این‌جا یا هرکجای دیگری از این دنیا، برایم هیچ فرقی با هم ندارند. آدم‌های هرجا همین‌قدر برایم غریبه‌اند. تنها جایی که کمی به آن احساس تعلق دارم خانه‌ام است؛ تنها کس، تو؛ تنها چیز، همین کامپیوتر و گوشی موبایلم. بد دورانی است. همیشه توی روزهای بد مدام با خودم تکرار می‌کردم: تمام می‌شود. تمام می‌شود. بالاخره یک روز تمام می‌شود. اما این روزها؟ حتا امیدی به تمام شدنشان هم ندارم. آخرین سنگرم تویی. آخرین چیزی که فکر می‌کردم بشود موقع فرو رفتن به آن چنگ زد. این روزها اما فقط از تو می‌ترسم. کاری کرده‌ای که بترسم. من. من رفیق می‌خواستم. من از این عشق هیچ وقت چیز دیگری نخواسته‌ام.
فکر می‌کنم بشود یک کاری کرد. موقعیت را بهتر کرد. با وضعیت کنار آمد. یک کاری کرد. اما مثل آدم افسرده‌ای که حتا توان بلند شدن ندارد نمی‌توانم از جایم جم بخورم. کاش بلند شوم، لیستی درست کنم از چند کار و خودم را مجبور کنم بهشان عمل کنم. کاش بلند شوم. بس نیست زمین خوردن؟
این روزها انرژی منفی بیشترین چیز حاضر در حوالی من است. از آدم‌ها. از اشیا. از در و دیوار. از تو. از خودم. انرژی منفی موج می‌زند میان کلمه‌ها و جمله‌هایم. باور کن دوست ندارم این‌طوری بنویسم. از این چیزها بنویسم. اما اینجا هم اگر ننویسم پس کجا می‌شود نوشت؟ به تو هم اگر نگویم پس به چه کسی می‌شود گفت؟
کاش بیاید روزی که برایت بنویسم: آن روزهای بد که می‌گفتم؟ یادت هست؟ تمام شد. همه‌اش گذشت.


خودم را مجبور کرده‌ام بیایم بنشینم این‌جا پشت کامپیوتر و بنویسم. وقتی برای مدتی نمی‌نویسی، دست‌هایت، مثل دست‌های نوازنده‌ای که مدتی نمی‌نوازد یا نقاشی که مدتی نقاشی نمی‌کشد، خشک می‌‌شوند. اما مگر می‌شود این‌جا ننوشت؟ این‌جا تنها جای باقیمانده‌ی مورد علاقه‌ی من در تمام اینترنت است. جایی که هنوز می‌شود بی‌دردسر و بی‌سر و صدا نوشت و نوشت و نوشت.
سرم درد می‌کند. امروز سومین روز متوالی است که این ساعت از روز سردرد می‌گیرم. یک درد مبهم و سمج که از پشت سرم شروع می‌شود و پخش می‌شود در تمام سر و صورتم.
راستی برگشته‌ام خانه و یک خانه‌تکانی اساسی کرده‌ام. گفتن نداشت. شاید بعداً این جمله را پاک کردم. باور کن نمی‌دانم دارم چه می‌نویسم.
سرم درد می‌کند.
روی کامپیوترم کیبرد استاندارد فارسی نصب کرده‌ام و حالا می‌توانم بی‌دردسر نیم فاصله بگذارم. بعضی وقت‌ها از این وسواسی که موقع نوشتن دارم حرصم می‌گیرد. از این کمال‌گرایی که باید بی‌عیب و ایراد باشد هرچه که می‌نویسم. هنوز هم مطمئن نیستم از این‌که همه چیز را رعایت می‌کنم یا نه.
سرم درد می‌کند.
فردا اولین روز اینترنی‌ام است. چه حسی دارم؟ هیچی. دیروز هم‌گروهی‌هایم را دیدم. تمام مدت از باشگاه و رژیم و فلان برند آرایشی و فلان مدل رنگ مو حرف زدند. چه حسی داشتم؟ دیگر چه اهمیتی دارد؟
سرم درد می‌کند.
امروز صبح با او حرف می‌زدم. چه حرفی؟ گفتن ندارد. به خدا گفتن ندارد. دلم می‌خواهد به اندازه‌ی هزار خط بنویسم و گله کنم و اشک بریزم اما گفتن ندارد. این پرانتز بزرگی که وسط زندگی ساده و معمولی‌ام باز شده حالا حالاها خیال بسته شدن ندارد.
سرم درد می‌کند.


این همه عجله برای چیست؟ به کجا قرار است برسیم؟ چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ در فرداها چیست که در دیروز نبوده و در امروز نیست؟ کاش می‌شد زمان را متوقف کرد. کاش این‌قدر منتظر تمام شدن‌ها نبودیم. کاش می‌فهمیدیم امروز همان فردای دیروزی است که فکر می‌کردیم در آن برایمان ریده‌اند. (نگارنده اعصاب ندارد.)
محمود دولت آبادی جایی نوشته بود:
«آن‌جا یک قهوه‌خانه بود، اما ننشستیم به نوشیدن دو تا استکان چای. چرا؟ دنیا خراب می‌شد اگر دقایقی آن‌جا می‌نشستیم و نفری یک استکان چای می‌خوردیم؟ عجله! همیشه عجله! کدام گوری می‌خواستم بروم؟ من به بهانه‌ی رسیدن به زندگی، همیشه زندگی را کشته‌ام.»
همه‌مان همینیم. کدام گوری می‌خواهیم برویم؟ معلوم نیست. باور کن هیچ کداممان نمی‌دانیم. همه‌ی آن‌چه که در ذهنمان است تنها سرابی از آینده است. تصویری که شاید هیچ وقت محقق نشود. فردایی که شاید هیچ وقت نیاید. فردایی که شاید به آن برسیم و بگوییم صد رحمت به دیروز.
من هیچ وقت برنامه‌ریزی بلندمدتی در زندگی‌ام نداشته‌ام. اگر هم داشته‌ام عملی نشده. همیشه این‌طور است که می‌گویم بروم و ببینم چه پیش می‌آید. این‌طور که هرچه پیش آید خوش آید. حالا افتاده‌ام میان حجمه‌ی آدم‌هایی که گمان می‌کنند زندگی مسابقه است و ما بردگانی که مدام باید عجله کنیم و عجله کنیم و عجله کنیم و در مسیر رسیدن به اهدافمان اگر لازم باشد و حتا گاهی اوقات اگر لازم نباشد دیگرانِ در مسیرمان را زیر پا له کنیم و نادیده بگیریم. آدم‌هایی که برای یک ماه زودتر تمام شدن دوره‌ی عمومی، برای یک روز کم‌تر کشیک خوردن، برای برنامه‌ای ده درصد بهتر و احتمالا بعدها برای جایگاهی چند قدم بالاتر، چند مریض بیشتر، حقوقی چند میلیون بالاتر، برای همه‌ی این‌ها حاضرند هر دروغی بگویند، هر کاری بکنند، هر کسی را نادیده بگیرند. گرگ‌هایی که کمین نشسته‌اند و چنگال‌هایشان را تیز کرده‌اند برای رسیدن فرصتی مناسب برای دریدن‌ات. (و البته که همیشه استثناهایی وجود دارد و نباید همه را با یک چوب راند و همه کس را مثل هم دید اما باور کنید این چند ماه در چنان تاریکی‌ای قرار گرفته‌ام که دیگر چشم‌هایم برای دیدن ستاره‌های کم‌نور کیلومترها آن‌طرف‌تر سویی ندارند.) خلاصه بگویم، گیرکرده‌ام در اضطرابِ رقابتی که اصلا دوستش ندارم. من این‌جور زندگی کردن را بلد نیستم. نه که نمی‌توانم، اصلا علاقه‌ای به این‌طور بودن ندارم. گاهی اوقات حرف‌های مولانا که: تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید؟ که: تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز تنها شعر است. تو اتفاقا همان یکی هستی میان آن هزار نفری که مثل تو فکر نمی‌کنند. تو در اقلیتی. تو محکوم به شکستی. محکوم به زمین خوردن، به پیشرفت نکردن.
یک جاهایی واقعا نمی‌توانی بروی یک گوشه‌ای بنشینی و سرت به کار خودت باشد و بگویی گور پدر بقیه‌ی آدم‌ها. بعضی وقت‌ها یا باید جنگید، یا هم‌رنگ جماعت شد، یا مُرد.
من اما تصمیم گرفته‌ام عادت کنم. رها کنم. نبینم. نادیده بگیرم. تصمیم گرفته‌ام علی رغم همه‌ی سیاهی‌ها چراغ خودم را بیفروزم. تصمیم گرفته‌ام مثل همیشه بروم ببینم چه می‌شود. می‌خواهم آرام آرام، همچون آن حونِ کوهِ فوجی بالا بروم. می‌خواهم آجرها را یکی یکی روی هم بچینم و ببینم این عمارت تهش به کجا ختم می‌شود.


گاهی اوقات فکر کردن به این‌که دیگران تو را توی ذهنشان چطور می‌بینند می‌شود آزاردهنده‌ترین بلایی که آدم می‌تواند خودش بر سر خودش بیاورد. شاید بگویی مگر قرار نبود برایمان مهم نباشد قضاوت دیگران؟ قرار بود و هنوز هم هست اما تو داستانت فرق می‌کند. شاید نباید این‌طور باشد اما تو برایم مهمی. همیشه مهم بودی. این‌که تو مرا چطور می‌بینی، چه کسی می‌دانی و تصورت از من چیست همیشه برایم سوال بوده. من بارها و بارها و بارها خودم را گذاشته‌ام جای تو و خودم را قضاوت کرده‌ام و خودم را شماتت کرده‌ام و خودم را عذاب داده‌ام و خودم را. من از دریچه‌ی نگاه تو به خودم خیلی سخت می‌گیرم. شاید دارم بدترین حالت‌ها را تصور می‌کنم. اما این بدترین حالت‌ها آنی نیستند که منم. همه‌ی ترسم از این است که تو من را آن‌طوری نبینی که واقعا هستم.
چکار می‌شود کرد؟
تو چرا این‌قدر ناشناخته‌ای برای من؟ چرا این‌قدر غریبی؟ چرا در عین نزدیکی این‌قدر دوری؟
کلمات مثل آبی که از ظرف سرریز می‌شود از انگشتانم روی کیبرد رها می‌شوند. بی‌فکر. فقط برای کمی آرام گرفتن مغزم. همه‌ی این‌ها شده یک مشت جمله که آن‌قدر توی ذهنم تکرار شده‌اند که موقع نوشتنشان کسی مدام در سرم می‌گوید: این‌ها را که هزار بار دیگر نوشته‌ای! همه‌ی حرف‌هایم برای تو یک مشت جمله‌ی تکراریِ هزار بار گفته شده‌اند. یک مشت مفهوم از زیر کاغذ کاربن درآمده. یک مشت گلایه. یک مشت توهم. یک مشت یاوه. می‌دانم. حوصله‌ات را سربرده‌ام.
می‌بینی؟ من حتا در همین نوشته هم دارم خودم را از نگاه تو قضاوت می‌کنم.


می‌خواستم از حسین منصور حلاج بنویسم دیدم حلاج است و اسرارش و راز باز نگفتن بهتر. دیدم هنوز آن‌طور که باید نمی‌فهمم وقتی می‌گوید: «در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید، الا به خون.» یعنی چه؟ هنوز درک نمی‌کنم عظمت آن‌جا که از یک یک اندام او آواز می‌آمد: اناالحق، آن‌جا که از خاکستر او آواز می‌آمد: اناالحق، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آن‌جا که خاکسترش را بر دجله ریختند و بر آب هم می‌گفت: اناالحق. دیدم حالا که هیچ، هزار سال دیگر هم که بگذرد نمی‌فهمم چگونه از هر قطره خون او که می‌چکید الله پدید می‌آمد؟
حلاج است و اسرارش و راز باز نگفتن بهتر.


به نظر من این‌که مسئله‌ای را جوری بیان کنی که بتوانی صددرصدِ منظورت را منتقل کنی و هیچ‌کس هم دچار سوءتفاهم نشود هنر بزرگی است. ولی فکر می‌کنم چنین چیزی هیچ وقت محقق نمی‌شود یا دست‌کم من چنین هنری ندارم. همیشه یک جای کار می‌لنگد. اما با وجود همه‌ی این‌ها باید گفت.
با توجه به پست قبل و نظراتی که دریافت کردم، چیزی ذهنم را درگیر کرده که البته ارتباط چندانی با سوال پست قبل ندارد.
این‌که در پزشکی همه‌ی تمرکز ما روی درمان است. درمان، به هر قیمتی که شده. درمان، بدون در نظر گرفتن هزار و یک مسئله‌ی دیگری که ممکن است وجود داشته باشد. درمان، حتا با وجود این‌که گاهی اوقات می‌دانیم و اطمینان داریم که درمانی وجود ندارد. درمان، درمانی که گاهی اوقات یک مشکل از هزار مشکل بیمار را کم می‌کند اما به زنده‌ماندنش ربطی ندارد یا حتا گاهی اوقات مشکلاتی دیگر به هزار مشکل قبلی‌اش اضافه می‌کند. همه‌ی این‌ها به خاطر این‌که همه و همه‌ی تمرکز ما فقط و فقط روی درمان است. حال آن‌که "مرگ" درمان ندارد. در هیچ جای پزشکی ما واحدی با عنوان مثلا "ایجاد آمادگی برای مرگ" یا یک چنین چیزی نداریم. درصورتی‌که مرگ یک بخش جدانشدنی از حیات آدمی ست. مرگ اجتناب‌ناپذیرترین اجتناب‌ناپذیری است که در زندگی می‌شناسیم. مرگ علاج ندارد.
گاهی تنها کاری که برای یک نفر می‌شود کرد این است که با او صادق باشیم. وضعیتش را صادقانه برایش شرح دهیم، بی‌کم و کاست، بدون دادن هیچ امید واهی‌یی که می‌دانیم وجود ندارد. این‌که کمکش کنیم تا بتواند شرایط موجود را بپذیرد و خودش را با وضعیتی که گرفتارش شده تطبیق دهد. اما همه‌ی چیزی که به ما یاد داده‌اند درمان است.
بگذارید چند خط از رمان مرگ ایوان ایلیچ تولستوی را برایتان بنویسم. ایوان ایلیچ، قاضی محترم و موفق رمان دچار یک بیماری سخت و لاعلاج می‌شود. تولستوی می‌نویسد:
«ایوان ایلیچ بیش از همه‌چیز، از دروغی رنج می‌برد که معلوم نبود چرا همه می‌گفتند، و آگاهانه می‌گفتند و اصرار داشتند که او را بیماری عادی بدانند و نه محتضری در آستانه‌ی مرگ. می‌گفتند که باید آرام بماند و به مداوا ادامه دهد و اگر به دستورهای پزشک عمل کند نتیجه‌ی خوب خواهد گرفت. اما او به خوبی می‌دانست که هرکاری هم بکند هیچ نتیجه‌ای جز عذاب‌های بیشتر و عاقبت مرگ نخواهد داشت. این دروغگویی او را عذاب می‌داد. این دروغ، این تیرگی مجازینی که بر پایان زندگی‌اش سایه می‌افکند، دروغی که این مرحله‌ی هولناک و شکوهمند زندگی او را که مرگ بود تا حد دید و بازدیدها و بحث بر سر چنین و چنان پرده‌ها و خوشمزگی اوزون‌برون ناهار پایین می‌آورد او را سخت عذاب می‌داد. چیزی نمانده بود فریاد بزند: «بس کنید، دروغ نگویید، خوب می‌دانید و من هم خوب می‌دانم که دارم می‌میرم. دست‌کم این دری‌وری‌های‌تان را کنار بگذارید.»
می‌دید که هیچ‌کس غم او را نمی‌خورد زیرا هیچ‌کس نمی‌خواهد حتا حال او را درک کند. گذشته از این دروغ، یا به علت آن، تلخ‌ترین رنج ایوان ایلیچ آن بود که هیچ‌کس آن‌جور که او می‌خواست غم او را نمی‌خورد. او گاهی بعد از رنجی طولانی بیش از همه‌چیز دلش می‌خواست که کسی برایش مثل طفل بیماری غم‌خواری کند. دلش می‌خواست مثل طفلی که ناز و نوازشش می‌کنند رویش را ببوسند یا برایش اشک بریزند و دل‌داری‌اش بدهند.»*
بله! گاهی اوقات تنها کاری که باید کرد پذیرش حقیقت است و صداقت و کمی دلسوزی و مهربانی. چیزی که هیچ‌وقت توی دانشگاه به ما یاد نمی‌دهند.

مرگ ایوان ایلیچ _ تولستوی

* از کتاب مرگ ایوان ایلیچ، تولستوی، ترجمه‌ی سروش حبیبی


اوضاع خوابم تباهیِ محض است. از نظر روانپزشکی هم مشکل به خواب رفتن دارم، هم از خواب بیدار شدن، هم عمق خواب و هم تداوم خواب. قشنگ ریده‌ام. (نگارنده همچنان اعصاب ندارد.) حالا که بدتر هم شده. هرشب هم که نمی‌شود قرص خواب خورد. اصلا مگر می‌شود هر هفته بروی داروخانه‌ی آقای سهروردی و با بدبختی، درحالی که هزار سالت است، با توضیح این‌که بابا به خدا نمی‌خوام خودمو بکشم، و من اگه بخوام خودمو بکشم خوب بلدم چی بخورم، چجور بخورم و کی بخورم، و من اصلا خودم این‌کاره‌ام، و بابا لامصب من خودم برا مردم ازینا می‌نویسم و بعد از شنیدن نصیحت‌های بسیار که تو حیفی و جوونی و الخ، به زور، یک ورق قیچی شده زولپیدم از لای انگشتان آقای نسخه‌پیچ بکشم بیرون؟
این‌جور وقت‌هاست که آدم به قول آن دوست وبلاگ‌نویسم می‌گوید: قبر پدرش.
حالا مگر بدبختی‌ام فقط به خواب نرفتن و از شب تا صبح چهل بار از خواب پریدن است؟ از خواب‌هایی که می‌بینم نگفته‌ام برایتان.
دیشب تا صبح سر جلسه‌ی امتحانی بودم که تمام نمی‌شد و من یکی دو ساعت از امتحان عقب بودم، و مدام استرس داشتم، و داشتم گند می‌زدم به امتحانم و حالا در آن وضعیت یک عالمه اتفاق‌های عجیب برایم می‌افتاد. مثلا وسط سوال سختی که چهل بار خوانده بودمش و نمی‌فهمیدم چی به چی‌ست مادربزرگ مرحومم آمده بود، و به زور می‌خواست تکه‌ای موز در دهانم بگذارد. یا مثلا دقیقا آن‌جا که جواب سوالی به ذهنم می‌رسید فلان فامیل زنگ می‌زد و از فلان مشکل پوستی‌اش می‌گفت. یا وسطش خوابم می‌برد. اصلا یک وضعی بود. و نمی‌دانم چرا اواخر خوابم صدا قطع شد و اتفاقات، مثل فیلم صامت‌های صد و سی چهل سال پیش تاریخ سینما به افتادن ادامه دادند. در آخر هم با حالات تهاجمی پیرمردی که سر جلسه‌ی امتحان بالای سرم نمی‌دانم چه فریاد می‌زد از خواب پریدم. چه می‌گفت؟ نمی‌دانم صدای خوابم قطع شده بود. هرچه بود چیز خوبی نمی‌گفت. بعد سر همان جلسه‌ی امتحان و در همان سالن امتحان رفت سوار ماشینش شد و شیشه‌ها را بالا کشید و به (یحتمل) فحش دادنش ادامه داد. چطوری؟ باور کنید نمی‌دانم.


حال آدمی را دارم که در حال غرق شدن است و هرچه بیشتر دست و پا می‌زند، بیشتر فرو می‌رود و به محض این‌که سرش را از آب بیرون می‌آورد تا نفسی تازه کند، دستی روی سرش فشار می‌آورد و دوباره.
صدای نوتیفیکیشن تلگرام برایم شده مثل شوک الکتریکی. باور کنید با هر بار به صدا درآمدنش قلبم چند ثانیه از کار می‌افتد. عطای بودنش را این‌بار به لقای آرامشم نمی‌توانم ببخشم. نمی‌دانم با چه زبانی می‌شود حرفی را به کسی که نمی‌خواهد چیزی را بپذیرد قبولاند. به زبان شعر؟ به بهانه‌ی سکوت؟ با جمله‌های ساده‌ی معمولی؟ با آواز؟ چطور می‌شود نتوانستن را برای کسی که گمان می‌کند می‌توانی شرح داد؟


«در دنیای امروز مقدار زیادی از ناراحتی‌ها و زیان‌هایی که عاید می‌شود حاصل عقیده به فضیلت کار است، حال آن‌که خوشبختی و رفاه آدمی را باید در کاهش سازمان یافته‌ی کار جستجو نمود.
ما کاری به عدالت اقتصادی نداریم، بنابراین قسمت عمده‌ی تولید نصیب اقلیتی معدود می‌گردد که اغلب اصلا کار نمی‌کنند. به علاوه به علت فقدان یک دستگاه نظارت مرکزی بر امر تولید، چیزهای بسیاری را تهیه و تولید می‌کنیم که مصرفی ندارند. درصد عظیمی از نیروی کار را بیکار نگه می‌داریم چون کار زیادی که از سایرین می‌کشیم امکان می‌دهد از کار این عده چشم بپوشیم. و اگر مجموع این شیوه‌ها گرهی از کار نگشود به جنگ متوسل می‌شویم: تعدادی را وادار می‌کنیم مواد منفجره بسازند، و تعدادی دیگر را به منفجر ساختن این مواد می‌گماریم، تو گویی کودکانی هستیم که تازه آتش‌بازی را کشف کرده‌ایم. و سرانجام موفق می‌شویم این عقیده را که نصیب یک انسان عادی از زندگی باید مقدار زیادی کار یدی شاق و توان فرسا باشد همچنان ثابت و پابرجا نگه داریم.»
این‌ها را آقای برتراند راسل، سال ۱۹۳۲، در مقاله‌ای به نام "In Praise Of Idleness" یا "در ستایش فراغت" نوشته است.
آقای راسل معتقد است که "فراغت" لازمه‌ی تمدن است. معتقد است این عقیده که کار چیز خوب و پسندیده‌ای است، باعث زیان و خسرانی عظیم شده و می‌شود.
می‌گوید: «در جهانی که مردم مجبور نباشند بیش از چهار ساعت در شبانه روز کار کنند هر کس که صاحب ذوق و کنجکاوی علمی باشد خواهد توانست ذوق و کنجکاوی خود را کند. هر نقاشی خواهد توانست‌، بی‌آن‌که در عین ارزشمندی کارش، با گرسنگی دست به گریبان باشد نقاشی کند. نویسندگان جوان مجبور نخواهند بود با نوشتن‌ مطالب‌ شورانگیز و نان و آب دار توجه‌ عامه‌ را به خود جلب کنند و نگارش آثار جدی خویش را به هنگامی موکول کنند که از لحاظ مادی بی‌نیاز شده‌ باشند و وقتی به این کار بپردازند که یا ذوق یا توانایی انجام آن را از دست داده‌اند. پزشکان وقت‌ و فرصت کافی خواهند داشت که درباره‌ی پیشرفت‌های علم طب مطالعه کنند و معلمان ناچار نخواهند بود با بی‌میلی و ناراحتی‌ با به کار بردن شیوه‌های مبتذل و پیش‌پاافتاده چیزهایی را تعلیم دهند که خود در جوانی آموخته‌اند.
مهم‌تر از همه این‌که در چنین جهانی خستگی و فرسودگیِ اعصاب و ملالت و سوءهاضمه جای خود را به شادمانی و لذت زندگی خواهد داد. مردان‌ و ن‌ وقتی مجال بهره‌مندی از زندگی شاد و سعادتمند را بیابند مهربان‌تر خواهند شد و کمتر درصدد اذیت و آزار دیگران برخواهند آمد و دیگران را کمتر بـا دیده‌ی سوءظن و بدبینی خواهند نگریست، و سودای جنگ، قسمتی به این دلیل و قسمتی به این علت که اقدام به آن مستم کار سخت‌ و ممتد خواهد بود خواهد افسرد.»
هشتاد و هفت سال از نوشتن این مقاله می‌گذرد. هشتاد و هفت سال پیش کسی راه‌حلی برای پایان دادن به ملال زندگی ارائه داده بود. هشتاد و هفت سال است که ما این مسیر را به جای این‌که برگردیم، با سرعتی بیشتر و سیری سعودی‌تر پیموده‌ایم. هشتاد و هفت سال است که هنوز، هر روز در گوشه‌ای از این کره‌ی خاکی جنگی در می‌گیرد. مواد منفجره همچنان ساخته می‌شوند و همچنان منفجر می‌شوند. انسان‌هایی همچنان در جنگ می‌میرند. ساعات کاری روز به روز بیشتر می‌شوند. بیشتر از نیازمان کار می‌کنیم. بیشتر از مصرفمان تولید می‌کنیم. بیشتر از احتیاجمان از منابع برداشت می‌کنیم. بیشتر از تحمل طبیعت از آن استفاده می‌کنیم. و با سرعتی سرسام آور گند می‌زنیم به هرآنچه که هست. به زمین و طبیعت و حتا به خودمان و آینده‌ی محتوم پیش رویمان.
در حالی که سال‌ها پیش، کسی سعی داشت راه را نشانمان بدهد.
در حالی که تنها کاری که باید می‌کردیم این بود که کاری نکنیم.


انسان سر تا پا مجموعه‌ای است از احساسات و احوالات پیچیده. شده حتا خودتان هم نتوانید خودتان را درک کنید؟ شده از خودتان بترسید؟ شده مجموعه‌ی رفتارها و احساسات و حرف‌هایتان را بگذارید کنار هم و تنها به تناقض برسید؟ شده. حتما شده. ما، همه‌ی ما با وجود تفاوت‌هایمان خیلی به هم شبیه ایم.
می‌گویند از افسردگی‌تان حرف بزنید ولی بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. شاید فکر کنید اگر گوینده یا نویسنده‌ی خوبی باشی بشود اما نه، بعضی چیزها را حقیقتا نمی‌شود گفت. همان‌طور که بعضی احوالات را در کتاب‌های هیچ نویسنده‌ی کوچک یا بزرگی نمی‌شود خواند. می‌گفت حرف زدن مثل رستاخیز است. وقتی می‌میری در زندگیِ سکوت، برمی‌خیزی به زندگیِ حرف زدن و وقتی می‌میری در زندگیِ حرف زدن، برمی‌خیزی به زندگیِ سکوت. اما همیشه این‌طور نیست. گاهی اوقات می‌میری در زندگیِ سکوت بدون هیچ رستاخیزی. بدون هیچ فردایی. بدون هیچ راهی برای برگشتن، برای رفتن. گاهی اوقات می‌میری در زندگیِ سکوت و در این مردن جاودانه می‌مانی.

* عنوان از رضا براهنی:
. تماشا می‌کنی
نمی‌توانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه می‌زنی
. حرف که می‌زنی
گریه‌ام می‌گیرد که چرا حرف نمی‌توانی بزنی.


انسان سر تا پا مجموعه‌ای است از احساسات و احوالات پیچیده. شده حتا خودتان هم نتوانید خودتان را درک کنید؟ شده از خودتان بترسید؟ شده مجموعه‌ی رفتارها و احساسات و حرف‌هایتان را بگذارید کنار هم و تنها به تناقض برسید؟ شده. حتما شده. ما، همه‌ی ما با وجود تفاوت‌هایمان خیلی به هم شبیه ایم.
می‌گویند از افسردگی‌تان حرف بزنید ولی بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. شاید فکر کنید اگر گوینده یا نویسنده‌ی خوبی باشی بشود اما نه، بعضی چیزها را حقیقتا نمی‌شود گفت. همان‌طور که بعضی احوالات را در کتاب‌های هیچ نویسنده‌ی کوچک یا بزرگی نمی‌شود خواند. می‌گفت حرف زدن مثل رستاخیز است. وقتی می‌میری در زندگیِ سکوت، برمی‌خیزی به زندگیِ حرف زدن و وقتی می‌میری در زندگیِ حرف زدن، برمی‌خیزی به زندگیِ سکوت. اما همیشه این‌طور نیست. گاهی اوقات می‌میری در زندگیِ سکوت بدون هیچ رستاخیزی. بدون هیچ فردایی. بدون هیچ راهی برای برگشتن، برای رفتن. گاهی اوقات می‌میری در زندگیِ سکوت و در این مردن جاودانه می‌مانی.

* عنوان از رضا براهنی:
. تماشا می‌کنی
نمی‌توانی حرف بزنی، به جای حرف زدن بوسه می‌زنی
. حرف که می‌زنی
گریه‌ام می‌گیرد که چرا حرف نمی‌توانی بزنی.


معمولا این‌طور است که کار به جایی می‌رسد که خودت از خودت، از هیچ کاری نکردن‌هایت، از به دیوار خیره شدن‌هایت، از از تخت بیرون نیامدن‌هایت، از غذا نخوردن‌هایت و از رفرش زدن‌هایت کلافه می‌شوی و بر سر خودت فریاد می‌زنی که: بسه دیگه. گندشو درآوردی. اه.
این‌ها تجربیات من در برهه‌های زمانی مختلف است که به صورت یک لوپ تکرار می‌شود. چند روزی سخت کار می‌کنم و فعال و پرانرژی‌ام اما بعد ناگهان دچار حملات تنبلی می‌شوم. من یکی از آن تنبل‌هایی هستم که آرتور کریستال در جستاری به نام "سخن‌گوی تنبل‌ها" ترسیم می‌کند. یکی از آن تنبل‌های راستینی که به قول کریستال نمی‌توانند خودشان را به برنامه‌ریزی و کوشش، به معاشرت و رابطه‌ی روزانه با دیگران راضی کنند.
کریستال می‌گوید: «تنبلی عمیق، بیشتر از آن که به معنای هیچ کاری نکردن باشد به معنای تقلا و رنجی است که عملا برای انجام هرکاری تجربه می‌شود. تنبل‌ها علیل نیستند و می‌توانند کارها را به انجام برسانند. ما حمله‌های پرکاری خودمان را داریم؛ انفجارهای هر از گاه مشغولیت و فعالیت که اتفاقا پربار هم هستند.» و البته برای من به علاوه‌ی انفجارهایی از تنبلی و بیهودگی و تباهی. همان طور که کریستال می‌گوید: «تنبلی شکل واحدی ندارد. آدم‌های پرانرژی، ممکن است شبیه هم باشند اما تنبل‌ها هر کدام با سرعت‌های مختلف ساز خودشان را می‌زنند.» بسیار خوب! اجازه بدهید من هم ساز خودم را بزنم.
با همه‌ی این توجیه‌ها و نامگذاری‌ها روی لحظاتِ خالیِ پر از ملال و رخوتمان، چیزی هست که به نظر من آفت زندگی هر انسانی است و آن این است که پیش از انجام هر کاری آن آدم بی‌تفاوت و خنثی درونی‌تان با همان سردی همیشگی‌اش بپرسد: خب که چی؟
یک مومو سیاه نامی توی یکی از داستان‌های احسان عبدی‌پور بود که همیشه، هر کار و موقعیتی که برایش پیش می‌آمد با آن لهجه‌ی شیرین جنوبی‌اش می‌گفت: ارزشِش نداره. مومو سیاه معتقد بود هیچ تلاش و تقلایی در زندگی ارزش نتیجه‌ای که می‌دهد را ندارد. فکر می‌کنم یک مومو سیاه هم در وجود من زندگی می‌کند و مثل آتشفشانی نیمه فعال، هرازگاهی فوران می‌کند و با ارزشِش نداره گفتن‌هایش آتش می‌زند به همه‌ی زندگی و حال و آینده‌ام.
بدبختی واقعی اما آن‌جاست که وقتی می‌نشینم و فکر می‌کنم و کلاهم را قاضی می‌کنم می‌بینم: نه! واقعا ارزشِش نداره.

بدون عنوان

ـ ترجمان کیفیت روزهای رفته.


یک چیزهایی تجسم انسان بودن است. مثل لحظه‌ای که به غذا خوردن نیازمند می‌شوی. مثل نیازی که به دیگری پیدا می‌کنی.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل وقتی که کلمه‌ها توی سرت خودشان را به این سو و آن سو می‌زنند، به دنبال راهی برای خلاص شدن.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل آن حجم کریه ادرار و مدفوعی که روزی چند بار می‌بینی که از تو دفع می‌شود. مثل دسته مویی که می‌ریزد. مثل رشته موهایی که سرخ می‌شوند، زرد می‌شوند، سفید می‌شوند. مثل بدنی که بو می‌کند. اعضایی که تحلیل می‌روند. تنی که پیر می‌شود. دستی که می‌لرزد. قلبی که می‌ایستد. مغزی که خاموش می‌شود.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است مثل جسمی که فانی است و ذهنی که دوست دارد مانا باشد. ذهنی که خلق می‌کند، افسانه می‌سازد، خلق می‌کند، داستان می‌گوید، خلق می‌کند، شعر می‌سراید، خلق می‌کند که جاودان بماند. که باور کند جاودان می‌ماند.
یک چیزهایی تجسم انسان بودن است و انسان چقدر رقت انگیز است.
انسانی که روزها و ماه‌ها و سال‌ها به هر دری می‌زند که آنی نباشد که هست. که فراموش کند آن‌چه را که هست. که فراموش کند چقدر رقت انگیز است.
آه انسان! تو اشرف مخلوقات نبودی. تو هیچ چیز نبودی.


نشسته بودیم روی صندلی ته پارک، همان صندلی تنهای مشکی رنگ زیر آن چنار بلند. همان چناری که در فاصله‌ی یک و نیم متری از سطح زمین روی تنه‌اش یک حفره‌ی بزرگ داشت. همان حفره‌ای که به وقت باران گنجشک‌ها تویش پناه می‌گرفتند. همان گنجشک‌هایی که همان لحظه داشتند جلوی پاهایمان به خاطر یک کرم خاکی با هم می‌جنگیدند و آنجا را گذاشته بودند روی سرشان و ما نمی‌دانستیم چطور بخندیم که صدای خنده‌مان نترساندشان. در همان روزی که هوایش مثل امروز ابری بود و سرد و مرطوب. فرقش با امروز این بود که شب قبلش تا صبح باران آمده بود و زمین خیس بود و خاک خیس بود و برگ‌ها خیس بودند و پرنده‌ها خیس بودند و کرم‌های خاکی خیس بودند و اصلا همه چیز خیس بود. بعد از مدت‌ها می‌دیدمش. نشسته بودیم روی صندلی تنهای مشکی ته پارک و هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. یعنی من دعادعا می‌کردم که ای کاش چیزی نگوید. تا آن روز آنقدر دروغ تحویلم داده بود که ترجیح می‌دادم اصلا تا ابد کلمه‌ای به زبان نیاورد. او تقریبا اولین مواجهه‌ی من بود با این حقیقت که گاهی دوست‌ترینت و نزدیک‌ترینت جوری غافلگیرت می‌کند که همه‌ی غریبه‌های عالم نمی‌توانند، با دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهایی که دور خودم کشیده بودم. بیرون از منطقه‌ی امنی که برای خودم ساخته بودم. شده با کسی حرف بزنید و هیچ کدام از حرف‌هایش را باور نکنید؟ مهم نیست. نشسته بودیم روی صندلی تنهای ته پارک و من انگار تنها بودم. تنها نبودم و بودم. از همان تنهایی‌هایی که ح دوست داشت. ح همیشه می‌گفت وحشت دارد از تنها بودن و دوست دارد یکی اطرافش باشد، یکی که کار خودش را بکند و کاری به کار او نداشته باشد، اما باشد. می‌گفت مثل اینکه توی اتاقت تنها باشی و آن بیرون، درست پشت درِ بسته یک نفر، چند نفر باشند. کاری به کار تو نداشته باشند اما فقط باشند. تنهایی من هم آن روز یک چنین تنهایی‌ای بود. برای من البته اینکه هیچ کس نباشد مطلوب‌تر است. یک وقت‌هایی فکر می‌کنم وضعیت ایده‌آل برای من هم همان صفر کلوینی است که موموسیاهِ داستان احسان عبدی پور دوست داشت. دویست و هفتاد و سه درجه زیر صفر که دیگر هیچ جنبنده‌ای توان زیستن نداشته باشد. و این دقیقا فوبیای ح بود. فوبیای سکوت، تنهایی، تاریکی، خفگی. می‌گفت حتا شب‌ها هم با چراغ و رادیوی روشن می‌خوابد. می‌گفت تحمل آدم‌ها را ندارد اما از سکوت هم می‌ترسد. به گمانم اگر می‌شد آدمی خلق کرد که هر وقت دلت خواست روشن یا خاموشش کنی یا صدایش را کم و زیاد کنی می‌شد دقیقا همان که ح می‌خواست. آدمِ ایده‌آلِ ح. اگر می‌شد آدمی خلق کرد که به وقت دروغ گفتن آلارم می‌زد یا مثلا یک چراغ قرمز پشت پره‌های بینی‌اش چشمک می‌زد، می‌شد دقیقا همان که من می‌خواهم. آدمِ ایده‌آلِ من. در این صورت هیچ وقت رفقای صمیمی‌مان دروغگو از آب در نمی‌آمدند.

هوای آن روز یک هوایی بود دقیقا شبیه هوای امروز. ابری. سرد. ساکت. و خیس. من تنهای ناتنها نشسته بودم روی صندلی سیاه ته پارک و هوای تازه و سرد و سبک را خوراک ریه‌هایم می‌کردم و رفته بودم توی عالم خودم، توی دنیای ساخته‌ی خودم، توی خیال. خیال فرداهای زیبای نیامده. آدم‌های مهربان نیامده. خوشی‌های جذاب نچشیده. من توی خیال رفته بودم یک جای دیگر، یک کشور دیگر، شده بودم یک آدم دیگر با یک چهره‌ی دیگر و هیچ گمان نمی‌کردم هفت هشت سال بعد، یک روزی که همان هوا و همان بوها و همان سکوت و همان سرما را دارد دقیقا پس فردای روزی است که دل کسی را می‌شکنم، همان تنها کسی که فهمید از یک جایی به بعد دیگر خنده‌هام هیچ وقت شبیه آن خنده‌های سابق نشد. کسی که هیچ وقت دروغ نگفت. دقیقا پس فردای روزی که شدم جزئی از آن دنیای سیاه و سرد و تلخ و دروغگوی آن بیرون. بیرون از دیوارهای خودم.

* عنوان قسمتی از شعری اثر رضا براهنی است.

 


نشسته بودم پشت در مطب دندانپزشک، منتظر که نوبتم برسد. صدای آن دستگاه مخوف که احتمالا یک چیزی درونش می‌چرخد و دندان آدم‌ها را می‌تراشد از پشت در شنیده می‌شد. سرم را گرم کرده بودم با روزها در راهِ مسکوب.

مسکوب در تاریخ بیست و چهار بهمن پنجاه و هفت نوشته:

«امروز از رادیو شنیدم بعضی از کسانی که این روزها اسلحه به دستشان افتاده، با آن‌ها در اطراف شهر پرنده شکار می‌کنند. آن هم در این آستانه بهار و نزدیک تخم‌گذاری. فکر کردم که این سلاح‌ها برای شکستن دیواره‌ی قفس و به پرواز درآوردن آزادی است نه سوزاندن بال پرنده‌های آزاد.»

و من تمام مدتی که با دهان باز زیر دستان دندانپزشک خوابیده بودم و به خاطر شیب تخت دندانپزشکی که برعکس بود خون توی سرم جمع شده بود و آن چیز چرخانِ تراشنده پوسیدگی‌های دندان بی‌نوایم را می‌تراشید، به این یک پاراگراف فکر می‌کردم. به اینکه آخر فردای انقلاب؟ به اینکه آخر بگذارید مثلا یک هفته بگذرد بعد شروع کنید به باقی نگذاشتن تپه‌ی نریده. به اینکه احتمالا آن پرنده‌های بی‌دفاع در فاصله‌ی تیر خوردن و سقوط از اوجِ آسمان به حضیضِ زمین، داشتند پیش خودشان فکر می‌کردند که: یعنی همه‌ی اون زمزمه‌ها، زندگیا، عشقا. همه دروغ بود؟! به اینکه آخر. بگذریم. بگذارید افکارم بماند برای خودم.

حالا خوابیده‌ام روی تخت خواب خودم با یک شیب مطلوب و دمای مطلوب و تاریکی مطلوب و یک درد مبهم نامطلوب در سمت راست صورتم و سعی می‌کنم به هیچ چیز فکر نکنم. نه به دندانم، نه به مسکوب، نه به پرنده‌های آزاد، نه به تپه‌های نریده، نه به او و نه به هیچ کس و هیچ چیز دیگری.

 


عادت داشت مدام برود قبرستان. چند ماهی یکبار، ماهی یکبار، این اواخر هفته‌ای یکبار می‌رفت قبرستان. رفیق از دنیا رفته‌ای داشتیم که غم از دست دادنش برای او هیچ جوره فروکش نمی‌کرد. می‌گویند سوگ از دست دادن یک عزیز اگر بیشتر از شش ماه طول بکشد یعنی باید بروی یک فکری به حال خودت بکنی. بروی پی دوا و درمان. دوا و درمانش این بود که مدام برود قبرستان. سرش را می‌انداخت پایین و آرام آرام طوری که پا روی سنگ قبر عزیز کسی نگذارد راه می‌افتاد سمت قبر رفیقش. اسم‌ها را زمزمه می‌کرد. تاریخ‌ها را مرور می‌کرد. شعرها را می‌خواند. مادرم می‌گوید خواندن نوشته‌های روی سنگ قبرها حافظه را کم می‌کند. شاید تنها کسی که دوست داشتم کمی فراموشی بگیرد او بود. به امید اینکه لااقل کمی از آن یادها و خاطره‌ها و گریه‌ها و خنده‌ها و زندگی‌ها از یادش برود. به امید اینکه کمی آرام بگیرد. می‌رفت می‌نشست کنار سنگ قبر رفیقش و حرف می‌زد با او از هر آنچه که ته دلش مانده بود. من حرف زدن با مرده‌ها را تجربه نکرده‌ام. من حتا درد دل کردن با زنده‌ها را هم درست و درمان بلد نیستم اما او بلد بود. خوب هم بلد بود. خیلی خوب. این اواخر با یک حسین نامی دوست شده بود که قبرکن بود توی همان قبرستان. از همین حسین یاد گرفته بود که برود توی قبرهای خالی و به پهلوی راست بخوابد و به قول خودش تمرکز کند. می‌گفت که حسین گفته هر وقت دلش می‌گیرد از دنیا و آدم‌ها می‌رود توی یکی از همان قبرهای خالی می‌خوابد. گفته بود که حسش آن زمان حس نوزادی است که به زهدان مادرش باز می‌گردد. حس او چه بود آن زمان که می‌خوابید روی آن خاک‌ها و میان آن غبار و سکوت قبرستان؟ نمی‌دانم. اهل حرف زدن نبود. بعد از آن تصادف لعنتی کم‌حرف‌تر هم شده بود. می‌گویم بود به خاطر اینکه خیلی وقت است که دیگر خبری از او ندارم. یک روز سوار یکی از همین طیاره‌ها شد که عادتشان بردن رفقای آدم‌ها به آن سر دنیا و دیگر برنگرداندنشان است و رفت. رفت یک جایی آن طرف اقیانوس آرام. و آرام گرفت؟ نمی‌دانم. کاش آرام گرفته باشد. نمی‌دانم بالاخره این عادت قبرستان رفتن از سرش افتاده یا نه. نمی‌دانم آن حوالی قبرستان‌ها و سنگ قبرها و اسم‌ها و تاریخ‌ها و شعرها و قبرکن‌ها چگونه‌اند. فقط می‌دانم یک سنگ قبری بود این سر دنیا که براش سنگ صبور بود و آن حوالی حتا شبیه‌اش را هم دیگر پیدا نمی‌کند. و خوب چه بهتر. شاید نوشته‌های روی سنگ قبرها اثر کرده باشند و او هم کمی از نعمت فراموشی بهره‌مند شده باشد. کاش آرام گرفته باشد.

 


می‌دانید یک نقاش کی می‌فهمد که نقاشی‌اش تمام شده؟ دقیقا در همان لحظه‌ای که همه چیز به نظرش تمام شده و بی‌نقص می‌آید. همان لحظه‌ای که دیگر نمی‌تواند چیزی از خود به نقاشی اضافه کند. همان لحظه‌ای که می‌بیند هر تغییر و دست بردنی در نقاشی فقط کار را خراب‌تر می‌کند. در عالم نقاشی اما یک لحظه‌هایی هم هست که می‌دانی کار تمام نشده، می‌دانی یک جای کارت می‌لنگد اما باز هم نمی‌توانی چیزی از خود به نقاشی‌ات اضافه کنی. نمی‌دانی مشکل از کجاست. نمی‌دانی کدام قسمت، کدام رنگ را کم دارد یا چطور حرکت قلم‌مویی را می‌طلبد. استادم همیشه می‌گفت: تا زمانی که توی یک نقاشی به بیچارگی نرسی اون کار درنمیاد.

زندگی من اگر یک تابلوی نقاشی باشد این نقطه‌ای که در آن ایستاده‌ام دقیقا همان نقطه‌ی بیچارگی است. همان نقطه‌ای که مثل خر توی گل گیر می‌کنی. فرقش این است که من گمان می‌کنم می‌دانم مشکل از کجاست اما نمی‌توانم این گیاه مشکل را از ریشه بکنم و بیندازم توی سطل آشغال یا پشت دیوار یا توی قبرستان یا هر جای دیگری. شده‌ام مثل بومرنگی که به هر طرف پرتابش کنی درست برمی‌گردد به همان نقطه‌ی اول.

سریال بریکینگ بد را دیده‌اید؟ داشتم فکر می‌کردم اگر من به جای والتر وایت بودم و به من می‌گفتند که سرطان داری و چند ماه دیگر بیشتر زنده نیستی چکار می‌کردم. می‌دانید اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود؟ فکرم این نبود که آن گیاه مشکل را از ریشه بکنم و الخ. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خودم را توی دل آن گیاه غرق کنم، بروم تا تهش و این تابلوی نقاشی را بالاخره تمام کنم. که آن کاری که حالا فکر می‌کنم اشکال دارد و درست نیست را تا آخر انجام دهم. عجیب نیست؟ کاری که حالا فکر می‌کنم اشتباه است اولین کاری است که اگر بفهمم چند ماه دیگر خواهم مرد انجام می‌دهم.

 


اصلا همه‌ی بدبختی من از همان جا شروع شد که یکی انگار نگران من شده بود. "تو حیفی." این جمله را چند بار شنیده باشم خوب است؟ همه‌ی بدبختی‌ام از آنجایی شروع شد که عاشق یکی از همین نگران‌ها شدم.

_و عشق. بعضی چیزها هست که تا تجربه‌شان نکردی خیلی راحت می‌توانی بدونشان زندگی کنی اما به محض اینکه مزه‌اش را چشیدی. نه. زندگی بدونشان دیگر ممکن نیست. مثل لذت بعضی مزه‌ها، مثل حس خوب تمام کردن یک کتاب جذاب، مثل مستی مشروب، مثل حسی که مت‌آمفتامین به آدم می‌دهد، مثل آن بی‌وزنی و سرگیجه‌ی بعد از رقص سماع، مثل لذت ارگاسم، مثل عشق. بعضی چیزها هستند که در نبودشان آدم نمی‌تواند به خودش بفهماند که دیگر نیست. نمی‌تواند خودش را راضی کند که حالا بدون آن زندگی کن. بدبختی آنجاست که این یکی مثل آن‌های دیگر نیست که وقتی تمام شد بروی پول بدهی چند پیک دیگر بزنی، یا چند گرم دیگر دود کنی، یا چند کتاب دیگر بخوانی و._

خب من دلم می‌خواهد حیف شوم. دلم می‌خواهد آدم بزرگی نشوم. به جایی نرسم. دلم می‌خواهد توی زندگی‌ام هیچ غلطی نکنم. اصلا دلم می‌خواهد هیچ گهی نشوم. تهش که چی؟ حرفم چسناله‌ی پوچی و شکسته نفسی و من ناامیدم و الخ نیست. حرفم این است که من هم آدمم و می‌توانم انتخاب کنم. و می‌توانم از این زندگی و این دنیا و این آدم‌ها هیچ نخواهم. می‌توانم به میل خودم زندگی کنم. نمی‌توانم؟ می‌توانم یک شب تا صبحم را مچاله شده کف حمام بگذرانم. می‌توانم بروم یک جایی و آنقدر مست کنم که دیگر یادم نیاید کی هستم و چی هستم و کجا هستم. می‌توانم بزنم به یک جاده‌ای و دیگر هیچ وقت برنگردم. حرفم این است که همه مجبور نیستند شبیه هم باشند. همه مجبور نیستند از یک قانون نانوشته‌ی همگانی پیروی کنند. همه دلشان نگران و دلسوز نمی‌خواهد. گاهی آدم دوست دارد دیگران رهایش کنند به حال خودش.

 

پ ن: یک نفر در نظرات پست قبلی‌ام نوشته: «تو رو خدا اینقدر آبکی ننویس.» چرا نباید آبکی بنویسم؟ چرا باید فکر کنم به اینکه آبکی بنویسم یا ننویسم؟ اصلا تعریف آبکی نوشتن چیست؟ من اینجا را ساخته‌ام و از همه‌جای دیگر پناه آورده‌ام به اینجا که فقط بنویسم. اینجا تنها جای امنی است که برایم مانده، ولی گویا اینجا هم مثل هر جای دیگری کسانی هستند که گمان می‌کنند دنیا همیشه باید به کام آن‌ها و به سلیقه‌ی آن‌ها باشد. گمان می‌کنند کسی مثل من که تنها نشسته گوشه‌ی خانه‌اش و از زور بی‌کسیِ خودخواسته یک چیزهایی را می‌نویسد که فقط بنویسد و کمی ذهن شلوغش را آرام کند هم باید به میل دیگران بنویسد. کی‌اند این دیگران؟ ببخشید ولی اگر نظر من را می‌خواهید، گور پدر این دیگران. من کسی را مجبور نکرده‌ام که مزخرفاتم را بخواند. من از همان روز اول نوشته بودم که مخاطب نمی‌خواهم.

زمانی یک نفر در پیامی خصوصی برایم نوشته بود: مزخرف ننویس وبلاگ بنویس. گمان نمی‌کنم وبلاگ نویسی منافاتی با مزخرف نویسی داشته باشد. اگر هم دارد اجازه بدهید یک نفر میان این میلیون‌ها نفر مزخرف بنویسد. گاهی اجازه بدهید کسی خلاف سلیقه‌تان عمل کند. تنها کاری که می‌توانید بکنید این است که نخوانید.

 


اگر ساعت نه شب است و من همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کرده‌ام و خزیده‌ام زیر دو تا پتو و زانوهایم را توی شکمم جمع کرده‌ام و در تاریکی این‌ها را می‌نویسم، اگر هر آن ممکن است ناگهان بزنم زیر گریه و هیچ جوره آرام نشوم و تهش مجبور شوم قرص خواب یا آرام‌بخشی بخورم و آرام آرام بدون اینکه درست متوجه شوم چه اتفاقی دارد می‌افتد ناگهان از همه چیز تهی شوم و به خواب بروم، اگر دیروز با یکی از بچه‌ها بگومگو کردم و حرف‌هایی زدم و کمی تند رفتم و ناراحتش کردم _هرچند حقش بود و بالاخره یکی باید آن حرف‌ها را می‌زد اما با این وجود اگر در حالت عادی بودم آن حرف‌ها را نمی‌زدم_، اگر دلتنگی بیشتر از همیشه آزارم می‌دهد، اگر امروز که آقای اسنپ نمی‌دانم چرا طولانی‌ترین مسیرهای ممکن را برای رساندنم به خانه انتخاب می‌کرد و لقمه را دور دهانش می‌چرخاند، دلم می‌خواست سرش را از تنش جدا کنم، اگر دست‌هایم کمی می‌لرزیدند، اگر رنگم پریده و زیر چشم‌هام گود افتاده، اگر بی‌اشتها شده‌ام، اگر تمام دیروز و امروز را توی تخت بوده‌ام و سریال دیده‌ام فقط، اگر صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم دلم نمی‌خواهد از خانه بیرون بروم و اصلا دلم نمی‌خواهد هیچ کاری بکنم و فقط می‌خواهم رها شوم به حال خودم، اگر همین الان اشکی از گوشه‌ی چشمم بالشم را خیس کرد و اگر و اگر و اگر و هزار اگر دیگری که چهار پنج روز و گاهی اوقات حتا یک هفته از ماهم را درگیر می‌کنند فقط به یک دلیل است: PMS

علتش افت هورمون‌ها در پایان سیکل ماهانه است. ده روز تا یک هفته قبل از اتفاق می‌افتد که در بعضی افراد شدیدتر و در بعضی خفیف‌تر است. PMS من یکی را که واقعا فلج می‌کند. چند روز از ماهم را درگیر می‌کند. باعث می‌شود چند روز بی‌دلیل، بدون اینکه اتفاق خاص و بزرگی افتاده باشد افسرده شوم. بدون آنکه روی آنچه بر سرم می‌آید کنترلی داشته باشم. گاهی اوقات بدون اینکه حواسم به روزها باشد دچار این علائم می‌شوم و وقتی از خودم می‌پرسم چه مرگته؟ ناگهان به خودم می‌آیم و نگاهی به تقویمم می‌اندازم و می‌بینم که بله! بفرما! هورمون‌های عزیز دوباره خیال جولان دادن به سرشان زده. خلاصه وضعیت مسخره و حتا خنده‌داری است.

 


بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده. اسم سرخ‌پوستی جدیدم شاید این باشد. مثل آدم‌های چهل پنجاه ساله که وقتی کوچک‌تری را گیر می‌آورند خیال نصیحت کردن به سرشان می‌زند. به گمانم خودشان را می‌گذارند جای کوچک‌ترِ مذکور و خیال می‌کنند اگر در سن و سال او بودند چکار می‌کردند. من راستش خیلی اهل حرف زدن نیستم. اهل نصیحت کردن که اصلا. توی تمام دنیا فقط یک نفر هست که با او حرفی برای گفتن دارم که آن هم. ولش کنید!

پسرک از چند وقت پیش اصرار داشت با من حرف بزند. حالا نه که مثلا من خیلی فرد بخصوصی باشم، انگار بعضی چیزها روی پیشانی آدم نوشته شده باشد. روی پیشانی من هم یحتمل با قلمی نامرئی نوشته شده: هی! بیایید با من درددل کنید. یا بیایید اسرارتان را با من درمیان بگذارید یا بیایید از خصوصی‌ترین مسائلتان با من حرف بزنید، من دوست دارم. این یکی آمده بود از شکست عشقی _به قول خودش_ حرف بزند. همان کلیشه‌ی معروف و همیشگی. معشوق و محبوبی که بعد از چند سال عاشق را رها می‌کند و می‌رود و انگار نه انگار روزهایی، خاطره‌هایی، گذشته‌ای در کار بوده. حرف‌هاش که تمام شد پرسیدم: تموم شد؟ گفت آره. گفتم: خب! گفت ینی می‌خواین برین؟ گفتم: چی می‌خوای بشنوی ازم؟ گفت تو رو خدا یه چیزی بگو که آرومم کنه. یک چیزهایی گفتم که احتمالا هرکس دیگری هم بود می‌گفت، شاید هم نه، اما قسمت جالب حرف‌هام برای خودم جمله‌ی آخری بود که گفتم. جمله‌ای که خودم هیچ وقت نتوانستم به آن عمل کنم. مثل پدر و مادری که رؤیاهای محقق نشده‌شان را توی فرزندانشان جستجو می‌کنند. مثل پدر و مادری که خودشان توی زندگی هیچ دستاوردی نداشته‌اند اما توقع دارند فرزندشان بیل گیتسی کسی بشود. گفتم: «اگه می‌دونی امیدی به برگشتنش هست براش بجنگ، تلاش کن. ولی اگه می‌بینی امیدی نیست بذار کلا از زندگیت بره بیرون. کلا. بذار هیچ اثری ازش نمونه. بذار "تموم" بشه.» باور کنید آن تموم را هم گذاشتم توی کوتیشن مارک که تأکید بیشتری روی ومِ "تمام کردن" داشته باشم. و دقیقا در همان لحظه صدایی درونم گفت: تو اگه بیل زنی. . می‌خواستم مثل معتادی که دیگری را از مسیری که اگر پایش را در آن بگذارد چیزی جز بدبختی و فلاکت و نکبت برایش نخواهد داشت برحذر می‌دارد، برایش بگویم اگر تمام کردن بلد نباشی یا اگر بلد باشی و نخواهی یا نتوانی که تمام کنی می‌شوی یک معلق مانده‌ی میان هوا و زمین که نه جاذبه‌ای به زمینش می‌کشد و کارش را تمام می‌کند و نه قدرتی از بالا دستش را می‌گیرد و به سمت خود می‌کشد. می‌شوی یک بلاتکلیف واقعی. می‌شوی یک بیست و پنج ساله‌ی دلداری دهنده به بیست و یک ساله‌های شکست عشقی خورده.

 


مثل سربازی که تن زخمی‌اش را کشان کشان به پناهگاه می‌رساند خودم را به خانه رساندم، کلید را به زحمت توی قفل چرخاندم و در را باز کردم، از یک تاریکی به تاریکی دیگر. به تاریکیِ خوب. تاریکی خوبِ خودساخته. بعد فکر کردم توی این جهان هیچ جایی را بیشتر از خانه‌ی خودم دوست ندارم. از اینکه پدر و مادر تصمیم گرفتند خانه‌ی پدربزرگ بمانند خوشحال بودم و این تنها چیزی بود که از آن خوشحال بودم. آن کفش‌های مشکی پاشنه بلند لعنتی را از پاهایم کندم و کف پاهایم را گذاشتم روی سرامیک‌های سرد خانه. هنوز رادیاتور را روشن نکرده‌ام. تو گویی مجبورم توی سرما سر کنم. دیروز مادر از سردی خانه شاکی بود می‌گفت خانه باید گرم باشد. سرد. سرد مثل خودم. مثل زندگی و روزگارم. چراغی روشن نکردم. آمدم تا اتاق خواب. روسری‌ام را از سرم انداختم، لعنت به لباس‌های مجلسی، لعنت به جوراب‌های شیشه‌ای، لعنت به سینه‌بندهایی که مثل طناب دار دور گردن، نفست را بند می‌آورند. تن کوفته‌ام را انداختم روی تخت. دلم می‌خواست فریاد بکشم و گریه کنم و کمی خود سرریزم را خالی کنم اما جانش را نداشتم. گفته بودم یک دعوای بزرگ در راه است. همه با من. بر سر اینکه دارم چکار می‌کنم با زندگی ام. بر سر اینکه اصلا چه برنامه‌ای دارم. بر سر اینکه تا کی می‌خواهم از آدم‌ها بهانه‌های کوچک و بزرگ بگیرم و هیچ کس را راه ندهم توی زندگی‌ام. بر سر اینکه تا کی می‌خواهم از آدم‌ها فرار کنم و نصیحت نصیحت نصیحت. نصیحت آدم‌هایی که گمان می‌کنند صلاح زندگی‌ات را بهتر از تو می‌دانند. زانوهایم را جمع کردم و خیره به سفیدی بوم روبه‌رو که قرار است بعدها یک دریای عصبانی مواج شود به این فکر کردم که تا کی توان جنگیدن دارم؟ تا کی می‌توانم از آدم‌ها فرار کنم و ردشان کنم؟ واقعا تا کی می‌توانم بجنگم؟ منی که همین حالا هم دیگری جانی برای جنگیدن توی وجودم نمانده. اصلا برای چه باید بجنگم؟ چرا نمی‌گذارند همین زندگی ساده و خالی‌ام را ادامه بدهم؟ یاد نگاه‌ها افتادم. یاد نگاه منتظر او. نگاه به قول خودش ده سال منتظر. نگاه پر از توقع مادرم. نگاه سرسخت و جدی پدرم. نگاه پرسشگر برادرم. نگاه‌های دلسوز و خالی دیگران. همه همچون دهانه‌ی تفنگ‌های شکاری به سمت من. منِ هرلحظه در شرف شکستن. یاد تو افتادم. یاد دست‌هایت. یاد نگاه هرگز ندیده‌ات. خیالم راحت بود که به اندازه‌ی کافی گفته بودم دوستت دارم. خیره به سفیدی بوم با چشمان خیس. دو تا زولپیدم خوردم. چشمانم سنگین شد. دست‌ها و پاهام بی‌حس شدند. مغزم کرخت شد. بعد دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. قرص‌ها، صادق‌ترین رفقای همیشه.

 


نیمه شب‌ها خسته از آلودگی‌ها و صداها و آدم‌ها و انتظارات و حرف‌ها و معاشرت‌ها و دویدن‌ها و کارهای روزمره، می‌آیم کلیدم را توی آن قفل یخ بسته می‌چرخانم، درِ آن اتاق تاریک را که تو تویش در تاریکی و سکوت روی یک کاناپه‌ی شکلاتی رنگ لم داده‌ای را باز می‌کنم و می‌خزم توی آغوشت، مچاله می‌شوم بین بازوهات، گاهی سر می‌گذارم روی زانوهات، گاهی دست می‌گذارم توی دست‌هات و شروع می‌کنم به گفتن. گاهی بی هیچ حرف و کلمه‌ای، گاهی با یک کلمه، گاهی با چند جمله‌ی ناتمام بی‌سر و ته، گاهی با تعریف کردن تمام ماجرا. و همین که بدانم هستی، می‌شنوی، می‌بینی برایم کافی است. یعنی بیشتر اوقات کافی بوده. همین که سرم را بگذارم روی شانه‌ات و آرام شوم و به خواب بروم و صبح که بیدار می‌شوم مثل همیشه نفهمم چطور سر از خانه‌ی خودم و اتاق خودم و تخت خودم درآورده‌ام و تو نیستی دیگر.

من زنده‌ام به همین نیمه شب‌ها. به همین گفتن‌ها و نگفتن‌ها. به همین اتاق تاریک خیالی. به همین آغوش سرد خیالی. به همین دست‌های خیالی. به تو. من زنده‌ام به تو.

و هیچ کس از هیچ کدام این‌ها خبر ندارد.

 


این هفته به اندازه‌ی یک ماه کار کرده‌ام. همه‌ی چشم امیدم به جمعه‌هاست و برعکس این هفته جمعه را هم کشیکم. به گمانم قرار است خستگی‌ها را همراه خود از یک هفته به هفته‌ی بعد بکشانم. داشتم فکر می‌کردم هفته‌ی دیگر مرخصی بگیرم و چند روزی را بمانم توی خانه. همه مرخصی می‌گیرند که بروند یک جایی من می‌خواهم مرخصی بگیرم که جایی نروم. من آدم زیاد کار کردن نیستم. نه توان جسمی‌اش را دارم و نه روحم می‌کشد این همه زیاد کار کنم. وقت‌هایی که مجبور می‌شوم زیاد حرف بزنم، با آدم‌های زیادی معاشرت کنم، آدم‌های زیادی را ببینم، حواسم به هزار چیز کوچک و بزرگ و مهم و بی‌اهمیت باشد، وقت‌هایی که ساعات زیادی را بیرون از خانه‌ام می‌گذرانم، چند ساعتی که می‌گذرد حس می‌کنم مغزم فلج شده، حواس پرت می‌شوم، زبانم کار نمی‌کند فقط دلم می‌خواهد فرار کنم، فرار کنم به جایی که نه کسی باشد و نه صدایی بیاید. این همه کار کردن اما برای من یک مزیت هم داشته. وقت‌هایی که سرم خیلی شلوغ است به تو فکر نمی‌کنم. خوب است که سرم را به کار گرم کنم و آنقدر کار کنم که شب به وقت خواب نای فکر کردن به تو را نداشته باشم. که وقتی چشم‌هام را روی هم گذاشتم و پرنده‌ی خیالم پر کشید بیاید سمت آن اتاق تاریک و تو و تنهایی‌مان از فرط خستگی در هوا سقوط کند و بیفتد توی تخت، کنار خودم و خوابش ببرد. که مثلا دیگر فکر نکنم به اینکه چند روز شده که با تو حرف نزده‌ام، چند روز شده صدایت را نشنیده‌ام، چند روز شده کلمه‌ای برایم ننوشته، چند روز شده از آخرین باری که آن فعل همیشگی را برایم نوشتی، چند روز شده از آخرین دوستت دارمی که گفته‌ام و تو نشنیده گرفته‌ای. خوبی زیاد کار کردن این است که تو هر دقیقه، هر لحظه دیگر جلوی چشم‌های بی‌اراده‌ام نیستی. خوبی زیاد کار کردن این است که دیگر به شبی فکر نمی‌کنم که نشسته بودم نیم متری آدمی که می‌توانست من را از همه‌ی این‌ها نجات بدهد و تکان بزرگی به زندگی‌ام بدهد و حاضر بود برایم هر کاری بکند اما درست همان لحظه صدای تو پیچیده بود توی سرم که برایم می‌خواندی: و چشمانت راز آتش است و عشقت پیروزی آدمی‌ست هنگامی که به جنگ تقدیر می‌شتابد و آغوشت اندک جایی برای زیستن اندک جایی برای مردن. صدایی که انگار متعلق به هزار سال پیش بود. اگر یک نمودار رسم کنیم، میزان کار کردن من رابطه‌ی عکس دارد با میزان فکر کردنم به تو. همچنان که کار کردنم بیشتر می‌شود آن خط فکر کردنم به تو با یک انحنا نزول می‌کند و به صفر نزدیک می‌شود. گیرم هیچ وقت به صفر نرسد، همین که نزدیک می‌شود برای من جای امیدواری دارد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پدر و مادرم ده روزی کنارم مانده‌اند و فردا برمی‌گردند شیراز. شنبه ظهر که برگردم خانه دوباره همان تنهای همیشه‌ام. می‌دانی من چرا خیلی کم می‌روم شیراز؟ یا چرا خیلی دوست ندارم کسی بیاید اینجا؟ همه‌اش به خاطر همان فردای کذایی است. همان فردایی که دوباره تنها می‌شوم و بعد از چند روز ترکِ عادت، مرضِ تنهایی می‌آید سراغم. کسی که نباشد خیالم راحت است که کسی نیست. اما وقتی کسی بیاید و کمی بماند و بعد برود یادم می‌آید که کسانی هستند و می‌توانستند باشند و حالا به هر دلیلی نیستند. همین تحملِ نبود آدم‌ها را سخت‌تر می‌کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مریم داشت نصیحتم می‌کرد که کمی به خودم برسم می‌گفت می‌داند که تنهایی اشتهای آدم را کور می‌کند و الخ اما این زندگی تو است و شرایط زندگی‌ات همین است که می‌بینی، باید با آن کنار بیایی. من داشتم فکر می‌کردم اگر تو کنارم بودی چقدر شرایط فرق می‌کرد و زندگی من همینی نبود که حالا هست. دارم مزخرف می‌نویسم. مریم راست می‌گفت. زندگی من همین است. باید با آن کنار بیایم.

کاش از شنبه، از همین شنبه‌ای که وقتی بعد از سی و شش ساعت کلید می‌اندازم و می‌آیم توی خانه‌ای که هیچ کس در آن منتظرم نیست، هیچ کس برایم غذایی نپخته، هیچ صدایی ملکول‌های هوایش را جابجا نمی‌کند، خانه‌ای که در جامسواکی‌اش تنها یک مسواک است، کاش از همین شنبه شروع کنم به مثل آدم زندگی کردن. ورزش کنم. غذای درست بخورم. به قول مریم به خودم برسم. درس بخوانم. کارهای پایان‌نامه‌ام را انجام بدهم و آن پرسشنامه‌های لعنتی را پر کنم و. به تو هم کمتر فکر کنم. اصلا کاش کلا کمتر فکر کنم.

 


ویرجینیا وولف یک جایی از خاطرات روزانه‌اش نوشته بود: «احساساتم مثل همیشه مخلوطی از چند احساس است.» حال من هم همین است. اندوه، ناامیدی، ترس، خشم، نفرت به علاوه‌‌ی مقادیر معتنابهی خستگی و کلافگی و بی‌حوصلگی و بلاتکلیفی. تهش اینکه حالم خوش نیست. حال کی خوش است؟ یک لحظه خواستم بنویسم حال آن‌هایی که ما را به این روز انداختند اما فکرش را که می‌کنم حال آن‌ها هم خوش نیست. یک مشت در گل مانده‌ی بلاتکلیف و کلافه‌ایم همه‌مان که دیگر نمی‌دانیم کار درست چیست؟

یک علامت تعجب کنار علامت وای‌فای موبایلم هست که این سال‌ها به ندرت دیده‌امش اما الان چهل و هشت ساعت است که گوشی موبایلم در تعجب وضع اینترنت به سر می‌برد همانطور که ما این روزها در تعجب وضع همه چیز. واقعا نمی‌دانم چکار باید کرد. نه اقتصاد می‌دانم و نه ت و نه حتا جامعه‌شناسی که بفهمم چه برسرمان آمده و حالا تکلیفمان چیست؟ ولی یک چیزهایی را می‌دانم. مثلا می‌دانم با آن سی هشت گلوله‌ی ساچمه‌ای کوچک که در جریان این اتفاقات فرو رفته بود توی تن نوجوان شانزده ساله‌ای که وسط اعتراضات بنزین سه هزار تومانی بود یا با آن نود و چهار گلوله‌ی ساچمه‌ای که توی گرافی چست آن آقای بیست و چند ساله شمردیم و با گلوله‌های ساچمه‌ای دیگری که توی تن آدم‌های دیگر از این روزها یادگار می‌ماند هیچ کاری نمی‌شود کرد. آن‌هایی که مردند اسمشان و لقبشان "مردم" بود یا هرکی و هرچی را هیچ جوره نمی‌شود زنده کرد. اعتمادِ مدت‌ها از بین رفته‌ی ما به قدرتمندان حاضر هم دیگر هیچ جوره نمی‌شود که برگردد. مثل امیدی که داشتیم و کثافت زده شد به آن و دیگر هیچ جوره گندش پاک نمی‌شود.

راستش رسیده‌ام به جایی که بگویم کاش همه چیز بد بود و خیلی بد بود و خیلی خیلی بد بود اما ثبات داشت. کاش یک بدِ باثبات داشتیم. اینکه اوضاع بد باشد و هر روز یک اتفاق و ماجرای جدید و هر روز یک دغدغه‌ی دیگر و یک شرایط تازه‌تر و یک محدودیت بیشتر آدم را از پا در می‌آورد. همین که معلوم نیست یک روز دیگر یا یک ماه دیگر یا یک سال دیگر چه چیزی در انتظارمان است.

پ ن: ساعتی قبل از قطعی اینترنت برایش از خوابم نوشته بودم. خواب دیدم دارم سیگار می‌کشم. مزه‌ی هیچ می‌داد، و گرم بود. برایم نوشت: «من خواب می‌بینم همه‌جا سرده و همه چیز یخ زده.» و واقعا هم همه جا سرد است و همه چیز یخ زده. مجال ندادند که برایش بنویسم که آتش و تبش و گرمی هوات منم. گیرم که خودم هم یخ زده‌ام. دلم براش، برای کلمه‌هاش تنگ شده. انگار تک تکمان را انداخته‌اند توی اتاقک‌های بسته‌ و تاریکِ بی‌خبری و رهایمان کرده‌اند. بی‌خبری‌ای که اینبار خوش خبری نیست، خودِ مرگ است.

 


همچنان دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. ظلمت مرا فرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای سبک و نامحسوس، بلکه در لجن سفت، در قیر حرکت می‌دهم، از هر تکانی نیرویم ته می‌کشد، چنان خسته می‌شوم که اراده‌ام را از دست می‌دهم، خسته از همه چیز. صبح‌ها دلم نمی‌خواهد از خواب بیدار شوم، توانایی روبرو شدن با زندگی را ندارم؛ ساده‌ترین بروزات و جلوه‌های زندگی، دیدنِ روز، زدن آب به صورت یا خوردن یک لیوان شیر! به زحمت چیز می‌خوانم، چشمم روی خطوط، مثل آدم چلاق در سنگلاخ حرکت می‌کند. حتی موسیقی هم دردی دوا نمی‌کند. نت‌ها و صداها مثل سنگریزه‌هایی که به دیوارهای فی بخورند، جذب نشده کمانه می‌کنند و برمی‌گردند. حتی باخ و بتهوون هم بیهوده است، می‌شنوم اما مثل سروصدایی از دیگران برای دیگران. همچنان در اعماق خودم فرومانده‌ام، غوطه می‌خورم و دست و پا می‌زنم اما نمی‌توانم سرم را بیرون بیاورم و سینه‌ام را از هوای سلامت‌بخش پر کنم. خیلی تقلا می‌کنم‌ اما شاید تقصیر من نباشد. هوا مسموم است، از ظلم سیاه و غلیظ است؛ دوده، قیر و چیزی از این قبیل است. خودکامی، جهل و تعصب بیداد می‌کند. چه تاخت و تازی می‌کنند!

تنها مانده‌ام. غلافم چنان سخت و محکم شده که نمی‌توانم بشکافمش و بیرون بیایم، مثل یک حون بی‌اراده در جلدی بسته. چیزی مثل بی‌میلی، خفیف‌تر و آسان‌گیرتر از بیزاری اما تنبل‌تر و ماندگارتر در گلویم رسوب کرده است که نمی‌گذارد چیزهای بیرون از من در من راه یابند، دائم آن‌ها را پس می‌زند، بی آن‌که بخواهم گرفتار نوعی تهوع پنهان و پایدار هستم که نه تنها اشتیاق را در من می‌کشد بلکه اراده را هم زایل می‌کند. دلم نمی‌خواهد اما متأسفانه اینجوری است. از سیلی روزگار، از حوادث ناگوار و پیاپی گیج و منگم. هنوز حواسم را به دست نیاورده و به هوش نیامده‌ام. برق از چشمم پریده است. نمی‌توانم خودم را جمع و جور کنم. اما خواهم کرد. آخرش که چی. مگر می‌شود اینطور ادامه داد.

 

شاهرخ مسکوب نوشته در ۵۸/۶/۱۷ اما گویی که حال این روزهای من

| روزها در راه _ جلد اول، صفحه‌ی ۱۰۵ - ۱۰۶ |

 


از دیشب یک‌سره باران می‌بارد، هوا سرد و مه آلود است و بوی باران و هیزم سوخته می‌دهد. همان بویی که خیلی دوست دارم. صبح که از خانه بیرون می‌رفتم قطره‌های ریز باران آرام روی صورتم می‌نشست. حالم هنوز خوش نیست. سرم به شدت درد می‌کند. تا الان سه تا مسکن قوی خورده‌ام که افاقه نکرده. سردردم عصبی است. همیشه با یک مسکن ساده خوب می‌شد اما اینبار نمی‌دانم چکار کنم. هفته‌ی بعد را مرخصی گرفته‌ام که بروم سفر. برای فردا بلیط گرفته‌ام. کنار خانواده بودن بهتر از این خلأ تنهایی و بی‌خبری است. تنهایی و بی‌اینترنتی و خستگی امانم را بریده. توان کار کردن، درس خواندن یا حتا کتاب خواندن را ندارم. به شدت به این یک هفته احتیاج دارم. یک فکرهایی مدام توی سرم می‌چرخد که حالم را بدتر می‌کند. خواب‌های بی‌سروته‌ام دوباره برگشته‌اند. بعد از ظهر خواب مجسمه‌های ترسناک متحرک می‌دیدم! و یک عالمه چیزهای عجیب دیگری که یادم نمی‌آید. شاید سردردم به خاطر همین است که خواب درست و درمان ندارم. خسته و کلافه‌ام. نای چمدان بستن ندارم.

 


خواب دیدم داریم می‌رویم کنسرت استاد شجریان. من و تو. تمام لب ساحل را روبه دریا صندلی چیده بودند. انگار رفته بودیم کنسرت دریا. انگار شجریان دریا بود. انگار اینجا دریا داشت. عجیب‌تر اینکه هرچه راه می‌رفتیم به صندلی‌مان نمی‌رسیدیم.

من که به شروع کنسرت نرسیده از خواب پریدم اما تو خیال کن یک سن درست کرده باشند درست وسط دریا رو به ساحل. خیال کن شجریان باشد با ارکستر سمفونیک مثلا. خیال کن شجریان جان عشاق بخواند برایمان با صدایی رساتر و قوی‌تر از همیشه. خیال کن صدای شجریان بپیچد میان صدای امواج. خیال کن بوی دریا بپیچد میان بوی محبوبه‌های شب. خیال است دیگر، تو فقط خیال کن. خواب من شب بود، تو اما خیال کن روز. اصلا خیال کن وقت غروب. بیا فقط خیال کنیم و رویا بسازیم حالا که چاره‌ای جز خیال برایمان نگذاشته‌اند.

 


به این عکس نگاه کنید. به نگاه آدم‌ها. نگاه بی‌تفاوت، نگاه غرق در افکار ساده‌ی خود، نگاه منتظر، نگاه خالی آدم‌ها، کراوات‌ها، یونیفورم‌ها و کت و شلوارها، موهای چرب و آب‌شانه شده. عکس بوی سیگار می‌دهد، بوی افکار پریشان و ناامیدی مصدق، بوی خستگی. هانس شنیر می‌توانست بوها را از پشت تلفن تشخیص دهد، گیریم من هم بتوانم بوی فضای توی عکس‌ها را بفهمم! به مصدق نگاه کنید. به آن سرِ بلندش که گذاشته روی دست‌های بی‌رمقش نگاه کنید. به دست‌هاش نگاه کنید. به آدمی که انتخاب کرد برای منافع جمعی از خودش بگذرد. ولی در این عکس بوی خستگی می‌دهد. خستگی آدمی که شاید آن لحظه با خودش فکر می‌کرده ای کاش رفته بودم پی خودم و زندگی خودم و رها می‌کردم این مردم بی‌وفاتر از مردم کوفه را. راستش را اما اگر بخواهید این عکس فقط یک بو می‌دهد: بوی تنهایی.

تهش همین است. اینجا ته هر تلاشی برای بهبود اوضاع، ته هر سگ دو زدنی برای ایجاد یک تفاوت همین است. تنهایی. هر آن می‌توانند ارتباطمان با همه‌ی جهان را ازمان بگیرند. هر لحظه که اراده کنند می‌توانند تنها دلخوشی‌هایمان را نابود کنند. هر وقت که بخواهند می‌توانند کورسوی امیدمان را به تاریکی مطلق بدل کنند. لعنت به آن جور ارتباط. گور پدر این چنین دلخوشی‌ها. خاموش شود آن نور امیدی که به هیچی بند نیست. حالم به هم می‌خورد از این زندگی و آرامشی که هیچ تضمینی به بقایش نیست.

ایراد کارمان کجاست؟ بی‌غیرتی؟ بی‌تفاوتی؟ بی‌سوادی؟ فراموشی؟ نمی‌دانم. شاید هم اینقدر دروغ تحویلمان داده‌اند که اصل وجود حقیقت را فراموش کرده‌ایم. شاید هم همه‌مان دسته‌جمعی در مرحله‌ی انکاریم.

کمی به اتفاقات اخیر فکر کنید، یک مشت عمروعاص در رأس قدرت این مملکت‌اند که ته همه‌ی بی‌کفایتی‌هایشان قرآنی برای بر سر نیزه زدن پیدا می‌کنند و مردم را در مقابل مردم قرار می‌دهند و خود را تبرئه می‌کنند. اینجور وقت‌هاست که می‌شود فهمید چرا هیچ مصدقی نمانده برایمان.

 

دکتر مصدق

 

«روز ۳۰ آذر ۱۳۳۲ دادگاه نظامی تهران بعد از تشکیل ۳۵ جلسه که از ۱۷ آبان تا اواخر آذرماه به طول انجامید، دکتر محمد مصدق، نخست‌وزیر دولت ملی را به اتهام ضدیت با سلطنت و قصد برکنار کردن شاه و نیز به عنوان مسبب وقایع ۲۵ تا ۲۸ مرداد، به سه سال حبس مجرد (زندان انفرادی) محکوم کرد. وی پس از پایان دوران زندان به روستای احمدآباد تبعید شد و بعد از سال‌ها حصر خانگی در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ در همانجا درگذشت و دفن شد.»

 

_ سایت لایف (LIFE) عکس‌های کارل میدنس از دادگاه مصدق را منتشر کرده که تصویر بالا برگرفته از آن است.

 


پاییز است. دختر در پایان یک روز شلوغ کلید را توی قفل در می‌چرخاند و وارد خانه می‌شود. کفش‌هایش را درمی‌آورد و توی جاکفشی می‌گذارد. پالتواش را روی جالباسی کنار در آویز می‌کند. لباس‌هایش را یکی یکی از تن بیرون می‌آورد و توی سبد رخت‌چرک‌های حمامش می‌اندازد. دست و صورتش را می‌شوید. غذایش را در حالی که دارد به یک موسیقی کلاسیک گوش می‌دهد از یخچال بیرون می‌آورد و روی اجاق گاز می‌گذارد. شوپن،‌ پرلود شماره شش در سی مینور، اُپوس بیست و هشت می‌تواند گزینه‌ی مناسبی برای این صحنه باشد. گاز را روشن می‌کند. بعد یک ظرف کوچک را از یخچال برمی‌دارد و به دستشویی می‌رود. ظرف حاوی ماسک عسل است. جلوی آینه‌ی دستشویی می‌ایستد و آن را با پشت یک قاشق مرباخوری روی صورتش می‌مالد. سعی می‌کند همه را از ظرف به صورتش منتقل کند. شوپن در حال نواختن است. دختر چند ثانیه‌ای با دهان بسته همراه قطعه زمزمه می‌کند. بعد از دستشویی بیرون می‌آید و به حمام می‌رود. آب گرم را باز می‌کند. به سمت سبد رخت‌چرک‌ها می‌رود و جوراب‌هایش را از سبد بیرون می‌آورد و زیر آب در حال گرم شدن حمام می‌شوید. آب و صابون کم کم کف حمام را خیس می‌کند. جوراب‌ها را روی حوله خشک کن حمام می‌گذارد و به سمت دوش می‌رود. پای راستش لیز می‌خورد. اول پای راست و سپس پای چپش از کف حمام جدا می‌شود. لحظه‌ای در هوا معلق می‌ماند. با سمت راست بدن به کف حمام سقوط می‌کند. دست راستش را روی زمین به صورت تکیه‌گاه قرار می‌دهد اما سرش از ناحیه‌ی گیجگاه سمت راست محکم به کف حمام برخورد می‌کند، سپس مثل توپ پر بادی که محکم به زمین پرتابش کنی، چند سانتی‌متری از زمین جدا شده به بالا برمی‌گردد و دوباره از همان ناحیه به کف حمام برخورد می‌کند. همه‌ی این‌ها در یک ثانیه اتفاق می‌افتد. ـ این صحنه اسلوموشن نمایش داده می‌شود ـ. تن دختر افتاده به پهلوی راست کف حمام و دیگر حرکتی نمی‌کند. آب حمام گرم شده و در حال بخار کردن است. آب از دوش حمام روی پاهای دختر می‌ریزد. موهایش چسبیده به ماسک عسل روی صورتش و قسمتی از صورتش را پوشانده. خون سرخ کم کم کف حمام را می‌پوشاند. رگه‌های خون با آب مخلوط می‌شود و کم رنگ‌تر به سمت چاهک حمام حرکت می‌کند. غذا روی اجاق در حال سوختن و شوپن در حال نواختن است.

پ ن۱: این می‌توانست سکانس آخر یک فیلم کسل کننده باشد با بازی یک بازیگر نسبتا خوب و البته با کمک یک بدل‌کار کاملا خوب.

پ ن۲: گیجگاه راستم درد می‌کند و سرم سنگین است.

 


صبح که پایم را توی بخش گذاشتم دکتر د یک مشت درشت بار همه‌مان کرد، همان دعواهای الکی همیشگی. دیروز دو ساعت و نیم منتظر همین آقای دکتر بودم که باعث شد به بعضی برنامه‌هام نرسم. دو بار مجبور شدم بروم پیش خانم پ برای حضوری زدن چون بار اول احتمالا کافی نبوده و سرکار را راضی نکرده! یک تبخال زده‌ام که حالا در مراحل آخرش است و گوشه‌ی لبم را زشت و بدرنگ کرده و حالا زشتیش به درک، مثل چی می‌سوزد و اذیت می‌کند. برای یک کاری سیصد چهارصد تومان پول احتیاج دارم اما پس اندازم افاقه نمی‌کند. خانمی توی ایستگاه اتوبوس کنارم نشسته بود و جلوی چشمم بسته خالی کیکی که داشت می‌خورد را انداخت پشت سرمان و مجبور شدم بلند شوم و بروم و خم شوم و آن را بردارم و بگویم آشغال نریزید. دلم می‌خواست امروز گلستان بخوانم اما به محض رفتن توی تخت از فرط خستگی بیهوش شدم. این قسمت ارسال مطلب جدید بیان نمی‌دانم چه مشکلی دارد که نمی‌شود چیزی را توش کپی پیست کرد و مثلا اگر بخواهم جمله‌ای را توی متن جابه‌جا کنم مجبورم آن را از اول بنویسم.

این‌ها هیچ کدامشان ارزش عصبانی شدن ندارد اما الان دقیقا دو ساعت است که می‌خواهم یک فایل درسی پانصد مگابایتی را از یک کانال تلگرام دانلود کنم و نمی‌شود. ‌هایم وصل نمی‌شوند، پروکسی‌ها کار نمی‌کند، یک را می‌بندم و دیگری را باز می‌کنم، آن را دوباره می‌بندم و یکی دیگر باز می‌کنم و یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر از یک پروکسی به پروکسی دیگر و باز یکی دیگر و همینطور الی آخر. دلم می‌خواهد به اندازه‌ی همه‌ی فحش‌های ساخته‌ی بشر به همه‌ی بستگان و غیربستگان و اعضا و جوارح و هرچه که هست فحش بدهم مگر افاقه کند که البته نمی‌کند. واقعا برای چه باید اینقدر وقت و انرژی و آرامش و صبر و سلامت روح و روان و همه چیزم را بگذارم که یک فایل درسی دانلود کنم؟ مگر می‌خواهم اقدامی علیه امنیت ملی یا نظام انجام بدهم یا دانلود کنم یا هر کار دیگری؟ عصبانی‌ام. یک عده‌ای یک جایی می‌ترسند مبادا کسانی دیگر اقدامی علیه‌شان انجام دهند و تلگرام را فیلتر کرده‌اند و ‌ها را فیلتر (!) کرده‌اند من چرا باید برای دانلود یک فایل درسی اینقدر انرژی بگذارم؟

باور کنید راه حل بسیار ساده است. یک جوری رفتار کنید و عمل کنید و انجام وظیفه کنید که از چیزی نترسید و ما را هم اینقدر معطل ترس‌هایتان نکنید. (همراه با داد و فریاد و بد و بیراه خوانده شود.)

به گمانم پاسخ باعث و بانی(ها) این اتفاق هم واضح است: برو خدا رو شکر کن که همین قدر اینترنت رو هم داری.

 


جلسه‌ی ظهر رئیس بیمارستان با اینترن‌ها را بهانه می‌کنم و به دکتر می‌گویم درمانگاه نمی‌روم. از بیمارستان می‌زنم بیرون. صدایی توی گوشم جستار می‌خواند. ترسان از اینکه دکتر در خیابان یا پیاده‌رو یا روی پل عابر پیاده ببینتم مثل کسانی که از چیزی فراری اند به اطرا‌فم نگاه می‌کنم. به ایستگاه اتوبوس می‌رسم. چهار زن با گردن‌هایی کج به سمت چپ چشم به راه آمدن اتوبوس هستند. چشم‌هاشان ماشین‌ها را دنبال می‌کند و توی سرشان چه خبر است خدا می‌داند. صدای توی گوشم دارد از تهی بودن هستی شناسانه‌ی میل به سِ حقیقت می‌گوید: «کافکا فهمیده بود هیچ دلیلی ندارد حقیقتی که ما می‌دانیم و به آن اعتماد داریم بی‌هوا و بی‌دلیل عوض نشود. فهمیده بود تصور ما از پیوستگی حقیقت صرفا بر پایه‌ی میل ما به س حقیقت است، بر پایه‌ی اینکه همه چیز همانطور که هست خواهد ماند چون تا بوده همین بوده.» صدای توی گوشم معتقد است «در دنیای حقیقت‌های تازه هر چیزی معنایی جدید دارد، معنایی تثبیت نشده، تایید نشده.» اتوبوس به ایستگاه می‌رسد. من به معنای تایید نشده‌ی حقیقت آدم‌ها فکر می‌کنم، حقیقت پول، حقیقت فقر، حقیقت گلوله، حقیقت جنگ، حقیقت خون‌های ریخته، حقیقت آلودگی، حقیقت بیماری، حقیقت آنفلوآنزا. به مادرم گفته بودم با این همه گیری آنفلوآنزا هر روزی که پایمان را توی آن بیمارستان کوفتی می‌گذاریم انگار داریم با جانمان بازی می‌کنیم. من به حقیقت ترس فکر می‌کنم. به حقیقت جهان این روزها. «اگر آنطور که ویتگنشتاین می‌گفت من جهان خودم باشم، آن وقت هر تَرَکی در استحکام جهان، من را خلاف اراده و قصدم تغییر می‌دهد.» من تغییر کرده‌ام، درست، اما آنچه اتفاق افتاده بود تَرَک نبود، استحکام جهانِ ما بالکل فرو ریخته بود و ما را همراه خود آوار کرده بود. «برایم واضح بود که نه تنها هیچ چیز مثل قبل نمی‌شود، بلکه هیچ چیز هیچ وقت آنطوری نبوده که قبلا بود.» میدان اطلسی از اتوبوس پیاده می‌شوم. به کتابسرایی همان حوالی می‌روم که هرچند بسیار درهم و به هم ریخته است اما می‌شود میان شلوغی و بی‌سروسامانی‌اش کتابی چاپ قدیم با قیمتی کمی به قیمت معقول نزدیک پیدا کرد. تیرم اما به خطا می‌رود. پشت جلد همان کتاب‌های چاپ قدیم روی قیمت‌های قدیمی برچسب زده‌اند و قیمت‌ها را به روز کرده‌اند. یک کتاب از همین برچسب خورده‌ها و دو تا از کتاب‌های بیژن الهی را از قفسه‌ی کتاب‌های سی درصد تخفیف خورده برمی‌دارم. جلد یکیش پاره شده. مدت‌ها دنبال همین کتاب توی کتابفروشی‌های مختلف شهر گشته‌ام و کی باورش می‌شود که عاقبت آن را با جلدی پاره توی کتاب‌های تخفیف خورده پیدا کنم؟ به حقیقت بیژن الهی فکر می‌کنم. خودش در وصف خودش در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود:‌ بیژن الهی، غریب این دنیای بی‌وفا. زیر لب می‌گویم من معنی غربت، معنی بی‌وفایی، معنی کتاب‌های کم طرفدار، معنی جلدهای پاره را خوب می‌فهمم آقای الهی. از کتابسرا بیرون می‌زنم. گوشی‌ام را از جیبم بیرون می‌آورم. را روشن می‌کنم. توییتر را باز می‌کنم و می‌نویسم:‌ کتاب اینقدر گرونه که آدم هوس ی به سرش می‌زنه. روی برگ‌های زرد و نارنجی و قهوه‌ای افتاده کف پیاده رو پا می‌گذارم. صدای توی گوشم همچنان دارد استحکام و پیوستگی حقیقت را دست می‌اندازد. «ناگهان می‌فهمیم هیچ چیز آنطوری نبوده که فکر می‌کردیم، آدم‌ها آن‌طوری نیستند که فکر می‌کردیم، برگ‌های توی خیابان همانی نیستند که به جا می‌آوردیم، همسایه‌هایمان شاید قاتلان یا حداقل جاسوسانی باشند که به ترامپ رای داده‌اند. حقیقت دیگر هیچ توقع منطقی‌ای را برآورده نمی‌کند. دیگر با دانسته‌های من نمی‌خواند.» شانه‌ام از سنگینی کوله‌ام درد گرفته. به تو فکر می‌کنم. به جمله‌هایی که بی‌رحمانه اما نه از ته دل برایت نوشته بودم: برو پی کسی که بودنش بند قدرتی که زورت بهش نمی‌رسه نباشه. عقلم رسما گفته بود برو بدون آنکه دلم خواسته باشد بروی. به حقیقت تو فکر می‌کنم. به حقیقتی که ممکن است بی‌هوا و بی‌دلیل عوض شود. کافکا درست فهمیده بود؟

صدای توی گوشم داشت می‌گفت: «کسانی که از آینده‌ای که نمی‌شناسند جان سالم به در می‌برند در پاداش تجربه‌ای تصور نشدنی به دست می‌آورند.»*

 

* قسمت‌های داخل گیومه بخش‌هایی بود از جستار "با عقل جور در نیایید یا چطور در زمانه ترامپ بنویسید" نوشته‌ی الکساندر همُن با ترجمه‌ی معین فرخی.

 


صدای شجریان به سختی از آن اسپیکرهای قدیمی بیرون می‌آمد: تا دور شدم من از در تو / از ناله دلم چو ارغنون گشت. نشسته بود پشت بوم و همان سه‌پایه‌ی معروفش که حالا دیگر خیلی کهنه و خراب شده بود. به گمانم با ضربه‌های قلم‌مو که روی بوم می‌زد جیرجیر کوتاهی هم می‌کرد. فکر کردم چقدر دلم برایش تنگ شده. همین که نگاهش می‌کردم دلم برایش تنگ‌تر می‌شد. دلم برای آن بی‌هوش و حواسی‌اش وقتی پشت بوم نقاشی می‌نشست تنگ شده بود، همان حالش که انگار دیگر توی این دنیا نبود وقتی قلم‌مو دست می‌گرفت، کنارش که می‌ایستادی متوجه حضورت نمی‌شد. غرق می‌شد توی هرآنچه که داشت می‌ساخت. می‌رفت توی دنیای جایی که داشت خلق می‌کرد. دلم برای آن نگاه خیره‌اش، آن دست‌های قدرتمندش، آن انگشتان کشیده و لاغر و پرمویش تنگ شده بود. گفته بودم وقتی کسی را برای اولین بار می‌بینم اول به دست‌هاش نگاه می‌کنم؟ راستش به دست‌هاش نگاه می‌کنم و دست‌های او را توی آن دست‌های ناشناس جستجو می‌کنم. دنبال همان ناخن‌های آشنا می‌گردم، همان خطوط دوست داشتنی آشنا. دنبال هر چیز آشنایی که مرا به یاد دست‌های استاد قدیمی‌ام بیندازد. ایستاده بودم پشت سرش و به حرکت دست‌هاش نگاه می‌کردم، به موهای سفیدش که زیادتر شده بود که ناگهان دست‌هاش از حرکت ایستاد و بی‌اینکه رو برگرداند گفت: مگه نگفتم اینجوری به من نگاه نکن؟ خنده‌ام گرفت. هنوز پشت سرش هم چشم داشت. همیشه می‌گفت توی نگاهت یک چیزی است. می‌گفت وقتی به من نگاه می‌کنی نمی‌توانم نقاشی بکشم. من خنده‌ام می‌گرفت. این سال‌ها این جمله را بارها شنیده‌ام: توی نگاهت یک چیزیست. گفتم باید یه سه پایه‌ی جدید براتون بخرم. گفت لازم نکرده، بیا اینجا بشین ببینمت دختر. و صندلی کنارش را جلو کشید و من نشستم. کمی نگاهش کردم و بعد چشم انداختم روی بوم نقاشی روبه رویش. آدم‌هایی هستند که برای اینکه بفهمند درونت چه خبر است هیچ نیازی به شنیدن کلمه‌ها ندارند. همینطور که نگاهم می‌کرد گفت خوب کردی اومدی اینجا، کثافتیه اون بیرون.

حالا این روزها گیر کرده‌ام اینجا، کیلومترها دور از آن نگارخانه و رنگ‌ها و نقاشی‌ها و استادم، توی این کثافت متعفن و جایی برای پناه بردن ندارم. فکر می‌کنید اگر بود می‌فهمید که این روزها تحقیر شده‌ام؟ که ناامید شده‌ام؟ که خسته شده‌ام و می‌خواستم به خاطر همین خستگی خودم را بیندازم توی هچلی که معلوم نبود اگر گرفتارش می‌شدم چطور قرار بود از آن رهایی یابم؟ همه‌ی این‌ها را می‌شود فهمید از نگاهم؟ گمان نمی‌کنم.

 


در حال تجربه‌ی حس و حالی هستم که توصیفش برایم به شدت دشوار است. حالی مخلوط از احساس عمیق خفگی توام با بغضی در گلو همراه با ترسی تشدید شده و بلاتکلیفی فراوان. نمی‌توانم تصمیم بگیرم. نمی‌توانم کار درست، رفتار درست، انتخاب درست را تشخیص دهم. یک هفته فرصت خواسته‌ام تو گویی برای قمار زندگی‌ام. قمار شرایط فعلی و آرامشم. قمار هرآنچه دارم و ندارم. چطور می‌شود همه چیز را رها کرد و به راهی رفت که هیچ شناختی از آن نداری؟ چطور می‌شود همه‌ی اتفاقات رفته را طوری توضیح داد و شرح داد و توصیف کرد که واقعا بوده؟ که واقعا کسی بفهمد؟ که لااقل کمی فقط کمی قابل درک بشود؟ چطور می‌شود از همه‌ی آنچه که پیش آمده گذشت و گفت دیگر کافی است، از حالا به بعد را می‌خواهم جور دیگری سیر کنم، می‌خواهم دریچه‌ی دیگری رو به زندگی‌ام باز کنم، می‌خواهم واقعی زندگی کنم، می‌خواهم از خیال از دنیای ساختگی مصنوعی از همه‌ی آنچه که قطعا آنطوری نبوده که من می‌دیده‌ام بگذرم و سقوط کنم توی دنیای سیاه و ناشناخته‌ی واقعی و دل بدهم به آدم به آدم‌های واقعی اتفاقات واقعی به هر چه که غباری از تلخی حقیقت رویش نشسته. می‌فهمم اگر متوجه حرف‌هایم نمی‌شوید. انتظار فهمیده شدنشان را ندارم. همانطوری که از خودم انتظار تاب آوردن توی آن دنیای ترسناک واقعی را ندارم. اما تا کی می‌توان به زندگی گفت دست نگه دار تا من توی دنیای امن خودساخته‌ام زندگی کنم؟ تا کجا می‌شود زندگی را قانع کرد که کاری به کار من، کاری به کار تنهایی‌هایم نداشته باش؟ چطور می‌شود به جهان فهماند چیزی که برای خیلی‌ها رویاست و زیباست و انتظارش را می‌کشند برای من مثل پتکی‌ست که زندگی محکم بر سرم بکوبد. مثل دستان خشن و زمخت صاحبی است که دستان لاغر برده‌ای را می‌گیرد و می‌گوید بازیگوشی بس است از حالا باید مثل بقیه‌ی برده‌ها بردگی زندگی را بکنی. سخت می‌گیرم می‌دانم اما می‌ترسم. از بیرون آمدن از لاک خودم می‌ترسم. ای کاش می‌توانستم حالم را همانطوری که هست شرح بدهم. کاش می‌توانستم از آنچه که این روزها بر من می‌رود حرف بزنم. شاید تحملش را کمی راحت‌تر می‌کرد.

 


چهار سال پیش برایت این آهنگ دنگ شو را فرستاده بودم که می‌گفت: فقط تو می‌مونی با من چهار سال گذشته و من شبیه آدمی که توی این چهار سال از تو جدا شده و همه جا رفته و همه چیز را تجربه کرده و همه جوره دلش شکسته و تنها مانده باز هم برگشته‌ام به تو. مثل چرخیدن دور محیط دایره‌ای که بالا و پایین زیاد داشته و حالا یک دور تمام شده و رسیده‌ام به همان نقطه‌ی اول. به تو. و خوب می‌دانم که از تو گریزی نیست. و از تو رها نمی‌توان ماند و تو را رها نمی‌توان کرد. چهار سال گذشته از آن تپش قلب و آن نفسی که بالا نمی‌آمد و منی که دستپاچه تمام تنم به لرزه افتاده بود، چهار سال گذشته و من دیگر دنگ شو گوش نمی‌دهم اما راستی راستی فقط تو مانده‌ای با من.

 


یک روز وسط هفته را مرخصی بگیرید و بمانید توی خانه. آلارم همیشه روشن موبایلتان را خاموش کنید و به بدنتان اجازه دهید تا هر زمانی که دلش می‌خواهد بخوابد. بعد از تخت بیرون بیایید، دوش بگیرید، لباس‌های تمیز و گشاد و راحت بپوشید، اگر دلتان می‌خواهد می‌توانید اصلا لباسی نپوشید. صبحانه نان بربری بخورید با هر چیز دیگری که دلتان می‌خواهد با شیر قهوه‌ی داغ. یک فکری برای ناهارتان بکنید. کتابی که مدتی است در حال خواندنش هستید یا رهایش کرده‌اید را تمام کنید. پرده‌ها را کنار بکشید، اجازه بدهید نور آفتابِ اول زمستان تا آنجایی که دلش می‌خواهد پهن شود روی فرش‌ها و سرامیک‌های خانه‌تان. بنشینید وسط نور آفتاب، چشم‌هایتان را ببندید، با والسی دم بگیرید و توی نور آفتاب تکان تکان بخورید. از پشت پلک‌های بسته‌تان نگاه کنید به نارنجی‌ها و زرد‌ها و قرمز‌ها و قهوه‌ای‌هایی که از پس نور و سایه جلوی چشمتان شکل می‌گیرد. صورتتان را میان رقص تاریک روشن‌ها تصور کنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دراز بکشید توی نور آفتاب، اجازه بدهید نور بدن ‌تان را بپوشاند، به دست‌ها و پاها و موهایتان که زیر نور آفتاب می‌درخشند نگاه کنید. چشم‌هاتان را نیمه باز کنید و از دانه‌های دایره‌ای زرد رنگ نور که بین مژه‌هاتان شکل می‌گیرد لذت ببرید. چشم‌هاتان را ببندید. به هیچ چیز فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید. دنیا و همه‌ی آنچه در آن است متوقف شده تا شما از این لحظه لذت ببرید. به هیچ کس فکر نکنید. به هیچ چیز فکر نکنید.

اجازه بدهید صدایی توی سرتان زمزمه کند: هی فلانی! زندگی شاید همین باشد.

 

 


کیست که با همه‌ی دل و جان باور داشته باشد که شب شراب نیرزد به بامداد خمار؟ آن زمانی که عشق بی‌معنی می‌شود، هنر بی‌معنی می‌شود، مرگ بی‌معنی می‌شود، زندگی بی‌معنی می‌شود، آن زمانی که می‌گردی دنبال دلیلی برای زیستن ـ گشتن کدام است؟ آن زمانی که سگ‌دو می‌زنی برای یافتن دلیلی برای زنده ماندن ـ و نمی‌یابی،‌ آن زمانی که می‌بینی میلیون‌ها آدم دیگر و چه بسا میلیاردها آدم دیگر از ابتدای روی دو پا ایستادن بشر، از همان زمانی که انسان‌های با مغز بزرگتر از سایر موجودات پا به عرصه‌ی وجود یا ظهور یا حضور یا هر کوفت دیگری گذاشتند، گشته‌اند دنبال دلیلی برای زیستن و نیافته‌اند، همان زمانی که همه چیز بی‌معنا می‌شود، شب شراب که چه عرض کنم، لحظه‌ای راحتِ نفسی، لحظه‌ای فراموشی، لحظه‌ای رهایی از هرآنچه که هستی هم می‌ارزد به بامداد خمار. شما دنیادیده بوده‌اید جناب سعدی. ما سگ کی باشیم که بخواهیم جسارت کنیم و روی حرف شما حرفی بزنیم ولی قبول کنید که شما هم نیافتید آنچه را که چه بسا اصلا وجود نداشته باشد. وقتی چیزی اصلا نیست چطور می‌شود یافتش؟ انگار هزاران سال رفته باشیم پی نخود سیاه. هنر اما شاید این است که آدمی خودش را بفرستد دنبال نخود سیاه و عاقبت هم بیابد. که اگر نیابی پس چطور زندگی کنی؟ اگر پیدا نکنی آن ریسمانِ از برای چنگ زدن را پس چطور سقوط نکنی؟ اگر نیافته بودید خود شما آن نخود سیاه لعنتی را پس کی ما را نصیحت می‌کرد که: کسی که از غم و تیمار من نیندیشد / چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟ که گرد عشق نگردند مردم هشیار؟ اصلا همین عشق. آن زمانی که عشق هم بی‌معنی می‌شود. نشسته بودم کنار رفیقی در یک متری معشوق سابقش. امروزی‌ها می‌گویند اکس جناب سعدی! سر گذاشت کنار گوشم و نجوا کنان گفت ازش متنفرم! چه بی‌معنی است اینکه در یک آن متنفر شوی از همه‌ی آنچه که عاشقش بودی. این است عشق. همان عشقی که زمانی فکر می‌کردیم معنای زیستن است. هشیار نبودیم جناب سعدی.

ما نشسته بودیم این گوشه‌ی دنیا و لکه‌های رنگ را روی بوم می‌گذاشتیم کنار هم به امید شکل گرفتن اثری هنری و گمان می‌کردیم دنیا را نجات می‌دهیم. گمان می‌کردیم هنر قرار است دنیا را نجات دهد. گمان می‌کردیم هنر است همان معنای زیستن. اما حالیمان بود که خیلی هنر کنیم شاید بتوانیم تنها خودمان را نجات بدهیم. حالیمان بود که دنیا با این انتکلتوئل بازی‌ها نجات نمی‌یابد. حالیمان بود آدمی که وسط فقر و بدبختی‌ست تف هم روی بوم نقاشی‌مان نمی‌اندازد. که آدمی که توی کوهستان‌ها برای تکه‌ای نان از سرما جان می‌دهد هنر ما به هیچ جایش نیست. حالی‌مان بود که ما که هیچ پیکاسو و ونگوگ و موتسارت و بتهوونش هم نمی‌توانند شکم خالی گرسنه‌ای را با هنرشان پر کنند. نمی‌توانند گلوله‌ای را با سرانگشتان هنرمندشان از تن مرده‌ای بیرون بکشند. آن زمانی که هنر هم بی‌معنی می‌شود جناب سعدی.

سرم خورده بود به سنگ، به سرامیک، به کف حمام، رفته بودم تا چند قدمی نیست شدن، بعد آنقدر به مرگ فکر کردم که نفسم بند آمد، تنم از ترس گر گرفت، ضربان قلبم را روی سفیدی سینه‌ام می‌توانستم ببینم جناب سعدی. از ترس! فکر کرده بودم اگر دروغ باشد همه‌ی آنچه که کرده‌اند توی سرمان درباره‌ی زندگی پس از مرگ و بهشت و جهنم و جاودانگی و الخ چقدر ترسناک می‌شود مردن و اگر راست باشد همه‌ی آنچه که باورمان شده چقدر ترسناک‌تر. بعد به چرایی ترسم فکر کردم. آنقدر فکر کردم که دیگر نترسیدم. ترسیدن که چه؟ مگر فقط من و تو ایم که قرار است یک روزی، فردا روزی، هر روزی بمیریم؟ مگر شما نمردید جناب سعدی؟ وقتی حتا مرگ هم بی‌معنی می‌شود. تافته‌ی جدا بافته نبودیم جناب سعدی. اصلا همه‌ی بدبختی‌مان همین است که فکر می‌کنیم مرکز جهانیم. همین ما به قول شما مردمانِ سفری که گفته بودید مثال اسب و الاغیم. گمان می‌کردیم آسمان پاره شده و ما ـ دردانه‌ی جهان هستی ـ افتاده‌ایم صاف روی مرکز جهان. هرچند کره‌ی زمین گرد است و جهان هستی گویا گرد است و هرجور که حساب کنی هر کداممان به نوعی در مرکز جهانیم ولی بلانسبتِ اسب و الاغ، احمق بودیم جناب سعدی. دلبسته کردیم، دل شکستیم، دلمان شکست، از استخوان آدم‌ها نردبان ساختیم، از اجسادشان پله‌های ترقی، رشوه دادیم، به قدرت رسیدیم، گلوله ساختیم، آدم کشتیم، جنگیدیم، از فرش به عرش رفتیم،‌ از عرش به زمین به زیرِ زمین، گه زدیم به دنیا و زمین و آسمان و همه و خودمان که بیابیم، نیافتیم. نبود که بیابیم. نبوده است حتما.

ما گدایان خیل سلطانیم، از تمامی آدم‌ها اگر یک نفر باشد که با دل و جان قبولش داشته باشیم شمایید جناب سعدی ولی قبول کنید که شب شراب می‌ارزد به بامداد خمار. ولله می‌ارزد.

 


می‌خواهم وسط دوراهی را بگیرم و راست بروم تا انتها. تا انتهای بیراهه‌ی پوچی، خموشی، ملال، تنهایی، تا انتهای بیراهه‌ی هیچ، بیراهه‌ی هر آنچه که می‌خواهی اسمش را بگذار. لعنت به اسم‌ها. لعنت به لقب‌ها و صفت‌ها. وسط بیراهه، وسط تنهایی، وسط "هیچ"، چه فرقی می‌کند دیگر که اسم‌ها چه اند و لقب‌ها کدام اند و صفت‌ها چطور تلفظ می‌شوند و اصلا زبان چیست؟ کلام کدام است؟

تو می‌فهمی وقتی از "هیچ" می‌گویم منظورم چیست؟ شده توی هیچ گروهی جا نشوی؟ شده هیچ جا جایت نباشد؟ شده همه دوستت داشته باشند ـ دوست داشتنِ از سر بی‌آزاری‌ات، از سر اینکه مطمئن هستند بهشان آسیبی نمی‌زنی یا دست کم کارشان را راه می‌اندازی ـ ولی از این همه هیچ کس نباشد که آنطور که باید بخواهدت؟ شده فکر کنی. فکر کدام است؟ شده اطمینان داشته باشی که اگر یک روزی ناگهان حذف شوی و نیست شوی و نباشی دیگر، آدم‌ها حتا متوجه کم شدن چیزی اطرافشان هم نمی‌شوند؟ شده تنها باشی؟

آدم‌ها افتاده‌اند به جان هم. دو دسته شده‌اند و هر طرف به طرف دیگر فحش می‌دهد. فحش‌هایی که بعضی‌هاشان را آدم نمی‌تواند، اصلا رویش نمی‌شود در تنهایی با خود زمزمه کند یا از رویشان بخواند حتا. من مانده‌ام میان خانواده‌ام، میان پدرم، مادرم، میان دوستانم، میان کسانی که می‌شناسمشان، می‌خوانمشان، می‌فهممشان. من مانده‌ام میان آدم‌ها، میان حق، میان راست، میان دروغ، میان سیاه، میان سفید، میان همه، اما تنها.

پدرم می‌گوید تو ضدانقلاب شده‌ای و چپی و فلان و بهمان! تنها ماندم. میان دوستانم شده‌ام شبیه شترمرغی که سمتی شتر می‌بینندش و سمتی مرغ. از یک طرف حالم به هم می‌خورد، به یک طرف نمی‌آیم. تو بگو وصله‌ی ناجورم. اصطلاح وصله‌ی ناجور را از روی من برداشته‌اند انگار. اگر خواستی به بچه‌ی چهار پنج ساله‌ای که می‌پرسد وصله‌ی ناجور یعنی چه توضیحی بدهی همین که با انگشت من را نشان بدهی کفایت می‌کند: از مریخ آمده‌ای که در هیچ دسته‌ای نمی‌گنجد. پنداری به آدمیزاد نمی‌ماند. تنها ماندم. وسط دوراهی تنها ماندم و نه می‌خواستم بروم راست و نه چپ. نه دلم می‌خواست شبیه این‌ها شوم و نه دوست داشتم دل به دل آن‌ها بدهم. تنها ماندم. علی می‌فهمید من چه می‌گویم. می‌گفت سرت به کار خودت باشد و درست را بخوان و پیشرفت کن و پول دربیاور و کاری به کار هیچ کس نداشته باش. زمانی هم اگر توانستی بارت را ببند و از این مملکت برو. برو و پشت سرت را هم نگاه نکن. کاری به کار هیچ چیز نداشته باش. می‌بینی چه می‌گوید؟ آدمی توی آکواریوم زندگی می‌کند انگار! یا توی قفس مثلا! گفتم علی اذیت می‌شوم، دارم درد می‌کشم. گفت چاره همین است فقط. راست می‌گفت علی انگار. شاید باید از این به بعد اینطوری بودن را تمرین کنم فقط. چاره شاید راستی راستی همین است فقط. تنها ماندم. عاشق شدم. مادرم می‌گفت آدم‌ها را بی‌خود و بی‌جهت پس می‌زنی نکند یک زمانی دست یکی را بگیری بیاوری بگویی عاشق شده‌ام ها! من به عشق‌مشق اعتقادی ندارم! آن عشق برای من همه چیز بود و برای مادرم عشق‌مشقی که ارزش اعتقاد ندارد. ارزش هیچ چیز ندارد. تنها ماندم. کنار تو هم تنها ماندم. تو همیشه از آنچه من انتظار داشتم جلوتر بودی. من هیچ وقت به تو نرسیدم. هیچ وقت هم نمی‌رسم. کلمه‌ها. کلمه‌ها تاب نوشتن از تو را ندارند. کلمه‌ها از زندگی ما عقب هستند. تنها ماندم. من را از هر طرف که نگاه کنی تنهام. تو همینجا همین لحظه توی آغوشم هم که باشی من باز هم تنهام.

من، وصله‌ی ناجوری که به تن خانواده‌اش، دوستانش، عشقش، به تن همه‌ی دنیا زار می‌زند. کسی که خانه‌ای دارد دقیقا سر دوراهیِ آدم‌ها. تنها همین خانه‌ی اجاره‌ای مانده برایم و همین خلوت و همین کتاب‌ها و شعرها و آوازها و نقاشی‌ها، همین‌ها هم معلوم نیست تا کی بتواند دوام بیاورد.

اینجا هم تنها.

می‌خواهم وسط دوراهی را بگیرم و راست بروم تا انتها. تا انتهای چیزی که دیگر مهم نیست چیست.

 


جهان چه مرگش شده؟ روزها، شب‌ها چه مرگشان است؟ چیست این همه غم و درد و اندوهی که سایه افکنده روی این منطقه؟ آدم‌ها چه مرگشان شده؟ این همه خشم و نفرت و فریاد انتقام انتقامی که آخر گریبان خودمان را می‌گیرد ـ و چه بسا گرفته است ـ از دهان آدم‌های کجاست که بیرون می‌آید؟ جهان چه مرگش شده؟ جان آدم‌ها چرا اینقدر بازیچه و بی‌ارزش شده؟ من پر از سوالم، پر از حیرانی، پر از ترس. شده‌ام حکایت وولندِ اولِ کتاب مرشد و مارگریتا. وولند با دو روشنفکر وارد بحث می‌شود و آن‌ها مسیح و خدا را انکار می‌کنند. وولند به گفته‌ی بولگاکف «به خانه‌ها وحشتزده می‌نگریست و چنان می‌نمود که انگار از دیدن یک ملحد در پس هر پنجره‌ای می‌ترسد.» پشت هر کدام از پنجره‌های این شهر، این کشور، پشت چهره‌ی هرکدام از آدم‌هایی که هر روز می‌بینیم، پشت هر کدام از این اکانت‌های توییتر و اینستاگرام، حتا آن‌ها که داعیه‌ی تحصیل کرده بودن و فهمیده بودن دارند ممکن است یک خشمگینِ جنگ‌طلب نشسته باشد که از جنگ سر ذوق آمده است، که جان آدم‌ها، ورای ملیتشان، برایش کوچک‌ترین ارزشی ندارد.

در عرض پنج شش روز آنقدر اتفاق بد افتاده و خبر بد شنیده‌ایم و ترسیده‌ایم و غمگین شده‌ایم که نه تنها برای یک سال که برای چندین سالمان بس است. از ترور بگیر تا سقوط هواپیما و کشته شدن آدم‌ها زیر دست و پا و سوختن جنگل‌ها و سایه‌ی سیاه جنگ که انگار شروع شده است رسما. مگر جنگ چیست دیگر؟ برای من که بس است. برای آن‌ها اما که خون به قدری جلوی چشمشان را گرفته که معلوم نیست با خون چند آدم دیگر از مردم خودمان یا هر مردمان دیگری قرار است شسته شود، نمی‌دانم کی بس می‌شود. یحتمل در مرام بعضی‌ها خون را فقط با خون می‌شود شست و همان جمله‌ی معروف که اگر نزنی می‌زننت.

من بریده‌ام. طاقت شنیدن حتا یک خبر مرگ دیگر را هم ندارم، چه ایرانی، چه آمریکایی، چه عراقی و چه هر انسان دیگر با هر ملیت دیگری. آدم با آدم چه فرقی می‌کند؟ مرگ یک انسان برابر است با مرگ هزاران امید و آرزو. انسانی که حتما مادری داشته، پدری داشته، معشوقی داشته، عاشقی داشته، خانواده و دوستان و دوست‌دارانی داشته. برای همین است که می‌فرماید اگر کسی انسانی را بکشد چنان است که گویی همه‌ی انسان‌ها را کشته است.

چندین سطر دیگر هم نوشته بودم که با فشردن بک اسپیس کان لم یکن شد. نمی‌خواهم با این همه خشم و اندوه بیش از این چیزی بنویسم. بعدتر، شاید. تا بعد. اگر بعدی در کارمان باشد.

پ ن: خلاصه‌ی حال این روزهایم را "دوبراوکا اوگرشیچ" در جستاری از کتاب "البته که عصبانی هستم" خیلی خوب نوشته: . آن‌چه آن موقع خیلی دور بود، ناگهان به گونه‌ای تحمل‌ناپذیر نزدیک شد و من در درک آن‌چه درست پیش رویم بود مشکل داشتم. یک «تب شناختی» از پا درم آورده بود.

 


زمانه‌ی غریبی شده. ترامپ به فارسی توییت می‌کند و ما را مردم نجیب ایران خطاب می‌کند. همه از الطاف بی‌کران جاستین ترودو نخست‌وزیر کانادا می‌گویند: جاستین ترودو در مراسم یادبود قربانیان پرواز ۷۵۲. جاستین ترودو یک به یک به خانه قربانیان رفت و به آنها تسلیت گفت. جاستین ترودو با چشمانی اندوهگین در عکس دو نفره‌ای با پدر یکی از قربانیان. جاستین ترودو گفت به هر خانواده که شهروند یا مقیم کانادا بوده ۲۵ هزار دلار برای تامین نیازهایشان پرداخت می‌شود. جاستین ترودو: برای خانواده‌های قربانیان ایرانی-کانادایی اقامت دائم صادر می‌کنیم. یک نفر توییت کرده: «جای مردان ت ـ به جز جاستین ترودو ـ بنشانید درخت!» یک خانم مجری در تلوزیون ملی(!) گفته هر کسی که [به آنچه ما معتقدیم] اعتقاد ندارد جمع کند از ایران برود، و کمی بعد در ویدیویی گفته به نظر می‌رسد جا دارد که عذرخواهی کنم، و همچنان خبری از عذرخواهی نیست. امام جمعه‌ی مشهد در سخنرانی‌ای گفته: این‌ها از روی پرچم آمریکا و اسرائیل رد نمی‌شوند، این‌ها آمریکایی اند! این‌ها اسرائیلی اند! این‌ها ستون پنجم اند. ایشان اضافه کرده‌اند که سفیر انگلیس باید تکه تکه شود و کسانی آن پشت فریاد تکبیر سرداده‌اند. من حتا از نوشتن این‌ها خنده‌ام می‌گیرد. خنده‌ی تلخ، خنده‌ی عصبی، خنده‌ی از سر کلافگی، خستگی، سرخوردگی. این‌ها تاریخ شفاهی ما هستند. مادری که در مراسم تدفین، دورتر از گور فرزندش پشت حصاری از داربست‌ها ایستاده و فریاد می‌زند و می‌گرید و در جواب مامور امنیتی که می‌گوید شما هرکار بگویید ما همان کار را می‌کنیم، می‌گوید: «هیچ کاری نکنید؛ فقط ولمون کنید.» تاریخ شفاهی ما است. و ما جز مشاهده این روزها چکار می‌توانیم بکنیم؟ جز مشاهده و به خاطر سپردن همه‌ی آنچه که گمان نمی‌کنم حتا توی فیلم‌ها هم اتفاق بیفتد. ما که بر اساس گفته‌های حکومت حتا دیگر ایرانی هم نیستیم. ما هیچ جای اخبار نیستیم، هیچ جای آمار نیستیم. ما هیچ نیستیم و به هیچ کدام از سوالاتمان هیچ زمانی هیچ پاسخی قرار نیست داده شود. نه حتا پاسخ همین سوال روشن که چرا هواپیمای مسافربری را با ۱۶۷ مسافر و ۹ خدمه دو بار با موشک زدید؟ سوال‌های بی‌شمار دیگرمان بماند.

در همسایه‌های احمد محمود جان محمد به خالد می‌گفت: «همیشـه یادت بـاشه انگلیسیا سـر قـبر پدرشون هم بی‌منظور فاتحه نمی‌خونن.» حالا ماییم و انبوه انگلیسی‌های آمریکایی، انگلیسی‌های کانادایی، انگلیسی‌های لبنانی، سوریه‌ای، انگلیسی‌های روس، و از همه بدتر انگلیسی‌های وطنی که از قضا هیچ کدام هم سر هیچ قبری بی‌منظور فاتحه نمی‌خوانند.

 

 

تصویر یکی از خیابان‌های تهران این روزها است که من را یاد یکی از پلان‌های بی‌نظیر ابتدای فیلم نگاه خیره‌ی اولیس اثر آنجلوپولوس انداخت. راوی در پایان آن سکانس پلان می‌گوید:

The journey isn't over, not yet.

تاریخ تکرار می‌شود. بارها و بارها. ماجراهای فیلم‌ها و کتاب‌ها، بعد‌ها در واقعیت تکرار می‌شود. بارها و بارها. همه‌ی آنچه برای ما تازگی دارد زمانی جایی به عینیت درآمده. بارها و بارها. چه واقعیت باشد، چه خیال، چه توهم؛ هر چه هست واقعیت از همه‌اش هولناک‌تر است.

 

* عنوان برگرفته شده از خانه روشنانِ هوشنگ گلشیری.

 


از من بپرسی باید توی همان کودکی، اصلا از همان پنج شش سالگی کلاس‌های فشرده‌ای برای همه‌ی آدم‌ها برگزار شود مبنی بر آموزش دل کندن یا راهکارهای رها کردن یا چگونه راحت و بی‌دردسر خودمان را از شر هرآنچه بی‌حاصل است خلاص کنیم یا چگونه بی‌خیال شویم یا کی وا بدهیم، کی ول کنیم و از این دست چیزها. عنوانش هر چه باشد مهم نیست، همین‌که کسانی بهمان آموزش بدهند که کی و چگونه دل بکنیم کفایت می‌کند. به گمانم این از عدم آموزش در سنین کودکی می‌آید که گاهی اوقات نمی‌توانیم خودمان را از شر چیزی یا کسی که آزارمان می‌دهد رها کنیم. که نمی‌توانیم آدمی که دوستش داریم اما ته دوست داشتنمان به هیچ جایی نخواهد رسید را رها کنیم. که وقتی بارها و بارها و بارها برایمان روشن می‌شود کسی یا چیزی مناسبمان نیست بتوانیم رهایش کنیم. بتوانیم توی صورتش ـ با همه‌ی عشقی که داریم، با همه‌ی حماقتی که عاشقی با خود می‌آورد و با همه‌ی کوری و کری‌مان ـ با اقتدار داد بزنیم: برو به جهنم. از یاد نگرفتن می‌آید اینکه نمی‌توانیم وقتی علف هرزی دور اندام‌هایمان پیچیده و دست و پایمان را بسته و راه نفسمان را تنگ کرده و جلوی چشمانمان را گرفته ریشه کن‌اش کنیم. باید کلاس‌های فشرده‌ای برگزار کنند و از همان کودکی این چیزها را به آدم‌ها آموزش دهند، سپس هر سال در یک روز و تاریخ مشخص کلاس مذکور را برای همان آدم‌ها تکرار کنند و در مورد چیزهایی که می‌آموزند در محیطی مصنوعی امتحان بگیرند و آدم‌ها را مجبور کنند خلاصه‌ای از همه‌ی آموزش‌های مبنی بر "دل کندن" را با خط درشت و خوانا بنویسند و بچسبانند یک جایی درست جلوی چشمشان تا مبادا یادشان برود کی باید توی صورت کسی یا چیزی نگاه کنند و محکم و بی‌تردید بگویند: برو به جهنم.

 


بعضی جدایی‌ها را نه جایی ثبت می‌کنند نه شاهدی دارند و نه کسی متوجه‌شان می‌شود. تنها می‌شوی، تنهاتر می‌شوی، می‌شکنی، خرد می‌شوی، از بین می‌روی بدون اینکه کسی بداند، کسی بفهمد، بدون اینکه جایی ثبت شود یا امضایی از کسی گرفته شود. تو خسته می‌شوی، سرخورده می‌شوی، ترک می‌کنی بدون اینکه حلقه‌ای از دستت جدا شود بدون اینکه عکسی پاره شود، خاطراتی سوزانده شود، فریادی زده شود. تو آب می‌شوی، دگرگون می‌شوی بدون آنکه چیزی در دنیای بیرونت سانتی‌متری جابجا شود. بعضی رفتن‌ها بی‌‌هیچ حرفی، بی‌هیچ چمدان بستنی، بی‌هیچ اثاث کشی‌ای و حتا بی‌هیچ خداحافظی‌یی اتفاق می‌افتد.

بعد نگاه می‌کنی به خودت و حال و روزت و می‌بینی تو مانده‌ای و یک قلب تهی و یک جای خالی و عشق بزرگی که مانده روی دستت. تنهاتر. بدون هیچ تغییر واضحی در هر آنچه که اطرافت قابل لمس و قابل مشاهده است.

بعضی جدایی‌ها را هیچ جایی ثبت نمی‌کنند.

 


گفته بودم اگر قصد رفتن کنم بی‌سروصدا می‌روم. جوری می‌روم که انگار نبوده‌ام هیچ وقت. زمانی لبه‌ی پرتگاه ایستاده بودم، قصد داشتم خودم را خلاص کنم، تمام کنم. دستت از پشت نگهم داشت، عقبم کشید، به آرامشم رساند. بعد همان دست‌ها شروع کردند به آزار دادنم، همان دست‌های نجات‌بخشِ آرام زخمی‌ام کردند، بعد همان دست‌ها از همان پرتگاه هلم دادند پایین. اما من رهایشان نکردم از بازوها به آرنج به ساعد به مچ به انگشتان سر خوردم و هیچ تلاشی برای بالا کشیدنم ندیدم، رسیدم به انگشتان، سه انگشت دو انگشت یک انگشت. و بالاخره رهایش کردم. مگر بارها و بارها نگفته بودی‌ام که رها کن؟ حالا در حال سقوطم. زیر پایم خالی‌ست. بدنم بی‌وزن است. توی دلم خالی‌ست. و درد می‌کشم. از همه‌ی اتفاقاتِ رفته درد می‌کشم. از یادآوری همه‌ی جمله‌های گفته شده، همه‌ی صداها، شعرها، عکس‌ها، حس‌ها، همه‌ی آنچه گفتنی نیست. نگفته بودم آدم یکْ نیمه‌شبی که از فکر خوابش نمی‌برد از تخت بیرون می‌آید، در تاریکی نگاهی به اطرافش می‌اندازد، در سکوت چمدانی می‌بندد، کلید را روی میز می‌گذارد و بی هیچ حرف و یادداشت و نامه و عکس و یادبودی می‌رود. می‌رود و در سکوت در را پشت سرش می‌بندد. می‌رود که می‌رود. صبح که از خواب بیدار شوی نه اویی هست، نه نشانی از او، نه توضیحی و نه هیچ چیز دیگر.

من به جای هردومان رفتم. به جای هردومان تمام کردم. به جای هردومان شکستم. آرام بخواب که من این شب‌ها به جای هردومان خواب ندارم.

 

 


یک ساعت است نگاهم مانده روی دیوار روبه‌رو و کنده نمی‌شود. می‌خواهم بنویسم اما نمی‌دانم چی نمی‌دانم برای کی نمی‌دانم اصلا که چی؟

دلم مثل همیشه برایت تنگ شده. شب‌ها بدتر است. نیمه‌شب‌ها بدتر. از خواب که بیدارم می‌کند بدتر. پشیمان نیستم از رفتنم. دیر یا زود باید می‌رفتم. آن روز نه، دیروز. دیروز نه، امروز. امروز نه، فردا. آدم می‌تواند بگذارد دیوارهای اتاقی آرام آرام به سمتش حرکت کنند و نفسش را تنگ کنند و تنگ‌تر کنند و کم کم خفه‌اش کنند یا می‌تواند همان اول خودش آرام آرام جمع کند و برود. مثل مگسی که همین الان پنجره را به رویش بستم و ماند بین شیشه و توری پنجره و هوای آزاد بیرون. پایینِ توری یک پارگی بزرگ وسطش دارد، می‌تواند پیدایش کند و خودش را رها کند یا همان پشت بماند و بمیرد و خشک شود. هوا چند درجه گرم‌تر شده. درها را که باز کنی انگار بوی بهار می‌آید. درِ تراس را باز گذاشتم به امید بوی بهار و حواسم به مگس‌ها نبود. من هنوز همانم که وقتی مگسی اطرافش باشد تا از شرش خلاص نشود آرام نمی‌گیرد. یک قمری لانه ساخته روی کولر و گند زده به تراس. گلدان‌های پشت پنجره انگار شاداب‌تر شده‌اند. همه چیزِ این خانه مثل همیشه حالش خوب است و تنها مأمن من. نمی‌گویم جایت خالی‌ست. جز جای خالی بزرگی که از تو مانده گوشه‌ی قلبم جایت دیگر در هیچ گوشه‌ای از زندگی من خالی نیست.

نوشتن چقدر سخت شده. جان می‌کنم و کلمه‌ها را یکی یکی پشت سر هم قطار می‌کنم. مثل زندگی کردن که سخت شده. مثل زنده ماندن که سخت شده. حتا مثل مردن که سخت شده. این روزها، اتفاق‌ها، آدم‌ها، کرونا. آخرامان باید یک شکلی شبیه وضعیت این روزهای ما داشته باشد. حال و این روزهای ما اگر رمان بود به گمانم از همان رمان‌ها می‌شد که آدم نمی‌تواند زمینشان بگذارد. از همان رمان‌ها که آدم از بدبختی‌های مکرر راوی نفسش می‌گیرد. دل خوش کرده‌ام به اتفاق‌های خوبی که قرار است بعدها بیفتند. به اینکه هیچ چیز قرار نیست اینطور بماند. به اینکه پشت سیاهی‌ها سفیدی است.

قرار شده فقط روزهای کشیک برویم بیمارستان. توی خانه ماندن خوب است. می‌توانم تا ابد توی خانه بمانم و ککم نگزد. هرچه باشد از ترسِ توی نگاه آدم‌ها، مریض‌ها، پرسنل بیمارستان، از آن پاویون دخمه طور کوفتی، اصلا از هر چیزی بیرون از این دیوارها و پنجره‌ها بهتر است.

آدم‌ها عجیب‌اند. کارهای عجیب می‌کنند. منتظراند تا از هر فرصتی به نفع خودشان استفاده کنند. آدم‌ها، رؤسای آدم‌ها، زیردستانشان، از بالا تا پایینشان عجیب‌اند. دیروز گوشه‌ای نوشتم زمانه‌ی خوبی نیست. مردمان خوبی نیستیم. اما بعد پشیمان شدم. گاهی فکر می‌کنم شرایط فعلی دقیقا همان شرایطی است که باید باشد. همه‌ی آنچه شده دقیقا همانی است که باید می‌شده. همه‌ی آنچه که دیده‌ایم دقیقا همانی‌است که باید می‌دیدیم.

اخیرا یک جایی از آنتروپی خواندم. تو از فیزیک بهتر از من سر در می‌آوری. علم ـ که از قضا تنها چیزی است که می‌شود به آن اعتماد کرد ـ می‌گوید آنتروپی جهان رو به مثبت است. و این یعنی بی‌نظمی در جهان رو به افزایش است. یعنی جهان دارد به سمت نبودن هیچ نظم و اساسی، به سمت "هیچ" می‌رود. علم ثابت کرده که جهان دارد روز به روز پوچ‌تر می‌شود. با این حساب به گمانم آنتروپی حوالی ما خیلی بیشتر از جاهای دیگر است. از علم بخواهم بگویم شاید کرونا هم دارد انتخاب طبیعی وار ضعیف‌ترها را از بین می‌برد تا قوی‌ترها باقی بمانند. دارد همان کاری را می‌کند که هزاران سال است طبیعت در حال انجامش است. نسیم طالب اما از"antifragile" می‌گوید. سختی‌ها و ضربه‌ها و دشواری‌ها و یحتمل ویروس‌ها و الخ قرار است از ما موجودات قوی‌تری بسازند.

دارم مزخرف می‌نویسم! آنچه در سرم می‌گذرد همین‌قدر در هم و بی‌نظم است. همین‌قدر بی‌ربط.

پ ن: مگس مذکور دیگر پشت پنجره نیست. و حالا احتمالا نسبت به چند ساعت پیش مگس قوی‌تری است. و حالا احتمالا گونه‌ی مگس‌ها نسبت به قبل چند درجه ـ یا چند صدم درجه یا هرچی ـ گونه‌ی قوی‌تری شده!

 


کلمنتاین نمی‌داند چه بلایی سرش آمده. حس می‌کند گم شده، احساس می‌کند دارد محو می‌شود، هیچ چیز دیگر برایش هیچ معنی‌ای ندارد، دیگر هیچ چیز در او احساسی ایجاد نمی‌کند،‌ ترسیده، پریشان و گریان و سردرگم است. دنیایش فروریخته اما نمی‌داند چرا؟ کی؟ کجا؟ چطور؟ همه‌ی آنچه که او را به یادش می‌آورد جمع کرده و ریخته داخل یک کیسه زباله‌ی بزرگ سیاه و همه را تحویل کسانی داده که او را از ذهنش پاک کنند. که یک روز صبح که از خواب بیدار می‌شود دیگر نه جول را به یاد بیاورد و نه حتا بداند چنین آدمی هم توی دنیا وجود دارد.

یک نیمه شب که خسته شدی و سرخورده‌ای و دیگر هیچ امیدی توی وجودت نمانده هر چیزی که او را به یادت می‌آورد جمع می‌کنی و می‌اندازی داخل یک کیسه زباله‌ی بزرگ سیاه و با یک قدرتی که نمی‌دانی از کجا آمده، با قدرتی که روزهای قبلش، روز قبلش نداشتی، انگار که یک دکتر میرزویاکی توی مغزت حلول کرده باشد، یکی یکی همه را دلیت می‌کنی. شیفت دلیت می‌کنی. صبح که از خواب بلند می‌شوی می‌دانی که تا دیروز کسی توی زندگی‌ات بوده اما دیگر هیچ چیز عینی برای نشان دادنش به خودت نداری.

چند روز بعد احساس می‌کنی داری محو می‌شوی. آنقدر کم‌رنگ می‌شوی تا بالاخره یکی از همین روزها از بین بروی.

 


دلم یک دنیای دیگر می‌خواهد. دنیای کتاب‌ها. دنیای قصه‌ها. دنیای جن و پری و جادوگر و غول و اژدها. دنیای اِلف‌ها و ارک‌ها و هابیت‌ها. دنیایی که در آن جادو واقعی باشد. جادو کار کند. بشود ریشه‌ی مهرگیاه را گذاشت توی ظرف شیر و گذاشتش زیر تخت بیمار و هر روز دو قطره خون ریخت توی آن ظرف تا بیمار شفا یابد. دنیایی که در آن همه چیز با خواندن یک ورد، با تکان دادن یک تکه چوب، با یک حرکت دست زیر و رو شود. دنیایی که ته مصیبت‌اش باریدن زالو یا ماهی ماکرل و ساردین از آسمان باشد. جایی که بشود با یک تکه گچ روی دیوار هر زندان دری بکشی که به هر کجا دلت می‌خواهد باز شود. دنیایی که وقتی دیدی دیگر هیچ چاره‌ای برایت نمانده بدانی که اگر با دیدن طلوع پنجمین پگاه در سپیده دم به غرب نگاه کنی معجزه‌ای رخ خواهد داد. بدانی که یک جادوگر هزار ساله با موها و ریش بلند سفید و یک عصای چوبی عجیب و غریبِ بلند هست که درست در لحظه‌ای که همه چیز قرار است از بین برود دنیا را از نابودی نجات دهد. دنیایی که می‌دانی تهش همه چیز خوب می‌شود. حلقه توی آتشفشان کوه هلاکت موردور نابود می‌شود، غول‌ها می‌میرند، ولدمورت توی هوا محو می‌شود، دنیایی که حتا اگر مردی، توی دنیایی بهتر و بزرگتر و جادویی‌تر یک تخت پادشاهی انتظارت را بکشد. حالم از این دنیا که همه چیزش لنگ یک ویروس کوفتی است به هم می‌خورد. دلم یک دنیای دیگر می‌خواهد. دنیایی که می‌دانی وقتی چراغ‌ها را خاموش کردند تازه همه چیز شروع می‌شود.

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اسوه حسنه معصومیه قیدار علیرضا آهنی کلیک دندانپزشکی مبین، ارائه دهنده خدمات دندانپزشکی در تهرانسر Dave taisizco عروسکای بافتنی